مذهبی

 ماه مبارک رمضان مبارکباد

نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 21:18 توسط سجاد| |

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط سجاد| |

ولادت حضرت امام حسین(ع).حضرت ابو الفضل (ع). حضرت امام سجاد (ع) بر تمام شیعیان مبارك باد

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 21:5 توسط سجاد| |

 

حيات اجتماعي امام رضا عليه السلام

دوران حيات امام هشتم اوج گيري گرايش مردم به اهل بيت و دوران گسترش پايگاههاي مردمي اين خاندان است.

چنان كه مي دانيم امام از پايگاه مردمي شايسته اي برخوردار بود و «در همان شهر كه مأمون با زور حكومت مي كرد او مورد قبول و مراد همه مردم بود و بر دلها حكم مي راند... نشانه ها و شواهد تاريخي ثابت مي كند كه (در اين دوران) پايگاه مردمي مكتب علي عليه السلام از جهت علمي و اجتماعي تا حدي بسيار رشد كرده و گسترش يافته بود. در آن مرحله بود كه امام عليه السلام مسئوليت رهبري را به عهده گرفت».

گرچه كه در دوران امامت امام رضا عليه السلام دو مرحله فعاليت در سالهاي خلافت هارون و سالهاي خلافت مامون را مي توان از يكديگر جدا كرد و براي هر يك از اين دو مرحله ويژگيهاي متمايز از ديگري يافت، اما اگر به ويژگي عمومي اين دوران بنگريم، خواهيم ديد «هنگامي كه نوبت به امام هشتم عليه السلام مي رسد... دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است و شيعه در همه جا گسترده اند و امكانات بسيار زياد است كه منتهي مي شود به مسئله ولايتعهدي. البته در دوران هارون، امام هشتم در نهايت تقيّه زندگي مي كردند. يعني كوشش و تلاش را داشتند، حركت را داشتند، تماس را داشتند، منتهي با پوشش كامل ... مثلاً دعبل خزاعي كه در باره امام هشتم در دوران ولايتعهدي آن طور حرف مي زند دفعتاً از زير سنگ بيرون نيامده. جامه اي كه دعبل خزاعي مي پرورد يا ابراهيم بن عباس را كه جزو مداحان علي بن موسي الرضاست، يا ديگران و ديگران اين جامعه بايستي در فرهنگ ارادت به خاندان پيغمبر سابقه اي نداشته باشد. آنچه در دوران علي بن موسي الرضا عليه السلام يعني ولايتعهدي پيش آمد نشان دهنده اين است وضع علاقه مردم و جوشش محبّتهاي آنان نسبت به اهل بيت در دوران امام رضا عليه السلام خيلي بالا بوده است. به هر حال همه اينها موجب شد كه علي بن موسي الرضا عليه السلام بتوانند كار وسيعي بكنند كه اوج آن به مساله ولايتعهدي منتهي شد».

حقيقت آن است كه در اين دوران، بدي اوضاع ميان امين و مأمون به امام كمك كرد تا بار سنگين رسالت خويش را بر دوش كشد، بر تلاشهاي خود بيفزايد، و فعاليتهاي خود را دوچندان كند، چه در اين زمان زمينه آن فراهم گشت كه شيعيان با او تماس گيرند و از رهنمودهاي او بهره جويند، و همين امر در كنار برخوردار بودن امام از ويژگيهاي منحصر به فرد و رفتار آرماني كه در پيش گرفته بود سرانجام به تحكيم پايگاه و گسترش نفوذ امام در سرزمينهاي مختلف حكومت اسلامي انجاميد. او خود يك بار زماني كه درباره ولايتعهدي سخن مي گويد، به مامون چنين اظهار مي دارد: «اين مساله كه بدان وارد شده ام هيچ چيز بر آن نعمتي كه داشته ام نيفزوده است. من پيش از اين در مدينه بودم و از همان جا نامه ها و فرمانهايم در شرق و غرب اجرا مي شد و گاه نيز بر الاغ خود مي نشستم و از كوچه هاي مدينه مي گذشتم، در حالي كه در اين شهر عزيزتر از من كسي نبود». در اين جا بسنده است سخن ابن مونس - دشمن امام - را بياوريم كه به مأمون مي گويد: اي امير مؤمنان، اين كه اكنون در كنار توست بتي است كه به جاي خدا پرستش مي شود.

در چنين شرايطي و پس از آن كه حضرت رضا عليه السلام بعد از پدر مسئوليت رهبري و امامت را به عهده گرفت در جهان اسلام به سير و گشت پرداخت و نخستين مسافرت را از مدينه به بصره آغاز فرمود، تا بتواند به طور مستقيم با پايگاه هاي مردمي خود ديدار كند و درباره همه كارها به گفتگو بپردازد. عادت او چنين بود كه پيش از آن كه به منطقه اي حركت كند، نماينده اي به ديار گسيل مي داشت تا مردم را از ورود خويش آگاه كند تا وقتي وارد شهر مي شود مردم آماده استقبال و ديدار با او باشند. سپس با گروههاي بسيار بزرگ مردم اجتماع بر پا مي كرد و در باره امامت و رهبري خود با آنان گفتگو مي فرمود. آنگاه از آنان مي خواست تا از او پرسش كنند تا پاسخ آنان را در زمينه هاي گوناگون معارف اسلامي بدهد. سپس مي خواست كه با دانشمندان علم كلام و اهل بحث و سخنگويان، همچنين با دانشمندان غير مسلمان ملاقات كند تا در همه باب مناقشه به عمل آورند و با او به بحث و مناظره بپردازند.

پدران حضرت رضا عليه السلام به همه اين فعاليتهاي آشكار مبادرت نمي كردند. آنان شخصاً به مسافرت نمي رفتند تا بتوانند مستقيم و آشكار با پايگاه هاي مردمي خود تماس حاصل كنند. اما در دوران امام رضا عليه السلام اين مسئله امري طبيعي بود، چرا كه پايگاههاي مردمي بسيار شده و نفوذ مكتب امام علي عليه السلام از نظر روحي و فكري و اجتماعي در دل مسلمانان كه با امام آگاهانه همياري مي كردند افزايش يافته بود.

پس از آنكه امام مسئوليت امامت را به عهده گرفت همه توانايي خود را در آن دوره، در توسعه دادن پايگاههاي مردمي خود صرف كرد اما رشد و گسترش آن پايگاهها و همدلي آنان با كار امام به اين معني نبود كه او زمام كارها را به دست گرفته باشد. با وجود همه آن پيشرفتها و افزايش پايگاه هاي مردمي، امام بخوبي مي دانست و اوضاع و احوال اجتماعي نشان مي داد كه جنبش امام عليه السلام در حدي نيست كه حكومت را در دست گيرد، زيرا با پايگاههاي گسترده اي كه حضرت داشت، گرچه از او حمايت و پشتيباني مي كردند، اما نظير اين پايگاهها به اين درد نمي خورد كه پايه حكومت امام عليه السلام گردد. چه، پيوند آن با امام پيوند فكري پيچيده و عمومي بود و از قهرماني عاطفي نشاني داشت. اين همان احساسهاي آتشين بود كه روزگاري پايه و اساسي بود كه بني عباس بر آن تكيه كردند و براي رسيدن به حكومت بر امواج آن عواطف سوار شدند. اما طبيعت آن پايگاه ها و مانند هاي آن به درد آن نمي خورد كه راه را براي حكومت او و در دست گرفتن قدرت سياسيش هموار سازد.

امام رضا عليه السلام در اين مرحله خود را آماده آن مي كرد تا مهار حكومت را به دست گيرد، اما با شكلي كه خود مطرح كرده بود و مي خواست نه در شكلي كه مأمون اراده مي كرد و در آن شكل ولايتعهدي را به او عرضه داشت و او آنرا رد كرد و نخواست.

اين تصويري است از دوران امام كه مي تواند در تفسير دو رخداد مهم يعني مسئله ولايتعهدي و نيز مسئله پيشنهاد خلافت به امام از سوي مأمون ما را راهگشا باشد. به تعبيري ديگر، مي توان گفت تنشهاي موجود در آن زمان هنوز باقيمانده هايي از طوفاني بود كه از چند دهه قبل عليه حكومت اموي و از سوي دو خاندان مهم علوي و عباسي بر پا شده بود. در ميان چنين طوفاني بود كه قدرت طلبان خاندان عباسي بر اسبهاي لجام گسيخته خود مي نشستند و هر گونه كه مي خواستند به سوي هدف خود - و با اين ديدگاه كه هدف وسيله را توجيه مي كند - مي رانند و گاه هم در اين هياهو و در غياب ديده هاي مردم خنجري هم از پشت به خاندان علوي مي زدند و پس از آن ميوه اي را كه در دست مجروح اين خاندان بود، به زور و به چنگال نيزه نيرنگ در مي ربودند.

خاندان عباسي از سويي از نام «آل محمد» سوء استفاده مي كرد، چندان كه گاه به خاطر نزديكي طرز كار يا تبليغاتشان با آل علي، در مناطق دور از حجاز اين گونه وانمود مي كردند كه همان خط آل علي هستند. حتي لباس سياه بر تن كردند و مي گفتند: اين پوشش سياه لباس ماتم شهيدان كربلا و زيد و يحيي است، و عده اي حتي از سرانشان، خيال مي كردند كه دارند براي آل علي كار مي كنند.

از سويي ديگر نيز همين خلفاي خاندان عباسي از همان روزهاي نخست سلطه خود كاملاً ميزان نفوذ علويان را مي دانستند و از آن بيم داشتند. سختگيريهايي كه از همان دوران آغازين حكومت عباسي عليه بذ الحسن به عمل آمد، گواهي بر اين ترس و وحشت عباسيان از اهل بيت و علاقه مردم به آنان است. گواهي ديگر آن كه آورده اند: منصور هنگامي كه به جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهيم - از علويان - مشغول بود شبها را نمي خوابيد، حتي در همين زمان دو كنيز براي او آوردند كه آنها را رد كرد و گفت: «امروز روز زنان نيست و مرا با آنان كاري نه، تا آن زمان كه بدانم سر ابراهيم از آن من و يا سر من از آن ابراهيم مي شود. او در همين جنگها پنجاه روز جامه از تن نكند و از فزوني اندوه نمي توانست درست سخن خود را پي گيرد.»

اين نگراني در دوران پس از منصور نيز ادامه يافت و نگراني مهدي و هارون عباسي بيش از منصور بود، چندان كه در همين دوران امام كاظم عليه السلام آن زندانهاي سخت خود را گذراند. پس از اين دو، نوبت به مأمون رسيد. در دوران مأمون مسئله دشوارتر و بزرگتر و مشكل آفرين تر بود. چه، شورشها و فتنه هاي فراواني سرتاسر ولايتها و شهر هاي بزرگ اسلامي را در برگرفته بود تا جايي كه مأمون نمي دانست چگونه آغاز كند و چه سان به حل مسئله بپردازد. او مي ديد و از اين رنج مي برد كه سر نوشتش و سر نوشت خلافتش در معرض تند بادهايي قرار گرفته كه از هر سو بر آن مي تازد.

مأمون در كنار اين ترس و نگراني از هوشي سرشار، فهمي قوي، درايتي بي سابقه، شجاعتي كم نظير و جديتي راهگشا بهره مند بود و اينها همه در كنار هم، او را بدان رهنمون گشت كه ابتكاري تازه بر روي صحنه آورد و امام هشتم را باتجربه اي بزرگ روياروي سازد و مسئله ولايتعهدي را پيش آورد، هرچند در اين زمينه نيز، تدبير امام عليه السلام او را ناكام ساخت.

 

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 21:1 توسط سجاد| |

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:47 توسط سجاد| |

هرکه دارد هوسکرب بلا

بسم الله

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:31 توسط سجاد| |

هر که از عشق تو دیوانه نشد  

                                    عاقل نیست 

عاقل آن است که از عشق  

                                تو دیوانه شود 

 

  

 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:29 توسط سجاد| |

امروز براتون متن مداحی گزاشتم

بشنو از این می پرست می زده

داستان می خوری در میکده

دوش رفتم بر در میخانه ای

تا بگیرم ساغرو پیما نه ای

بر در میخانه دیدم ناگهان

می پرستان بر جمله و شور و فغان

بر یکی ساغر به دست نزاره گر 
  
بر رخ ساغی که گردد جلوه گر

هر یکی میخواست می مستی کند

هرکه هستی های هستی کند

تکه ساغر امدو با صدخروش

گفت که می خارانه باده نوش

کیست غوغا بر در این می کده

نظم این میخانه را بر هم زده

می پرستان جمله اوردند به جوش

بانگ سر دادند با جوش وخروش

که تو سا غی همه دلهای ما

بادهای کن در این پیمانه ها

در میان می خاره ای بس بی شکیب

صد نهیب و اندر و صدها لحیب

گفت امشب از همه شبها جداست

همنشین می خوران امشب خداست

گفت ساغای را که ای پیر گران

کن دگر گفت و شنود خود تمام

ان خمی سر بسته عطر را باز کن

بساط شورو مستی را ساز کن

من چه گویم روی خم این مطلب

گوی یا نامش جناب زینب است

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:27 توسط سجاد| |

کل ویوم عاشورا      کل عرض کربلا

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:25 توسط سجاد| |

خدا طالب دل پاره پاره من است

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:24 توسط سجاد| |


نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:23 توسط سجاد| |

 

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:19 توسط سجاد| |

مولایم حسین مرا لحظه ای اجابت کن

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:19 توسط سجاد| |

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:17 توسط سجاد| |

"بی حسینم به چه کار آیدم این باغ بهشت"

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:16 توسط سجاد| |

 

 

گفتمش نقاش را نقشی ّبکش از  

 

زندگی 

 

با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید 

 

گفتمش چون می کشی تصویر مردان  

 

خدا 

 

تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید 

 

گفتمش نامردمان این زمان را نقش  

 

کن 

 

عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا  

 

کشید 

 

گفتمش راهی بکش کان ره رساند  

 

مقصدم 

 

راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا  

 

کشید 

 

گفتمش تصویری از لیلی و مجنون  

 

بکش 

 

عکس حیدر (ع)در کنار حضرت زهرا  

 

(س) کشید 

 

گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر 

 

 کن 

 

در بیابان بلا تصویر یک سقا کشید 

 

گفتمش از غربت و مظلومی و محنت 

 

 بکش 

 

فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید 

 

گفتمش سختی و درد و آه گشته 

 

 حاصلم 

 

گریه کرد..آهی کشید و زینب کبری  

 

کشید 

 

گفتمش ترسیم کن تصویری از روی 

 

 حسین 

 

گفت:این یک را بباید خالق یکتا کشید 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:14 توسط سجاد| |

مجنون حسینم

×××


مدیون ابوالفضل

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:7 توسط سجاد| |

پسر حیدر

چون صورت عباس به عالم قمری نیست

مثل حیدر صفدر پسری نیست

میخانه حسین است پیمانه اباالفضل

جانانه حسین است دیوانه عباس

سر مست اباالفضلم و مجنون حسینم

دیوانه زنجیری بین الحرمینم

عشق عشق اباالفضل عشق است اباالفضل

عالم قمری مثل اباالفضل ندارد

حیدر پسر مثل اباالفضل ندارد

چون صورت عباس به عالم قمری نیست

مثل حیدر صفدر پسری نیست

حقا نمک سفره عشق است اباالفضل

گل روی حسین است و گلاب است اباالفضل

میخانه حسین است و شراب اباالفضل

عشق عشق اباالفضل عشق است اباالفضل

ما مست و خرابیم ز پیمانه عباس

جایی نرویم از در میخانه عباس

دیوار خراب دل ما گشته سیه پوش

در ماتم سرو قد مردانه عباس

بر سینه و بر سر زنم از عشق اباالفضل

بهتراز بهشت است عزاخانه عباس

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:6 توسط سجاد| |


یورش وحشیانه 

 

آنگاه عمر بن سعد فریاد برآورد و به سپاه کوفه گفت: مادامى که حسین در کنار 

 خیمه‏ها با اهل‌بیت خود مشغول وداع است بر او حمله کنید! که اگر از آنان فارغ  

شود شما را از هم به طورى پراکنده کند که میمنه از میسره باز شناخته نشود!  

پس بر آن حضرت حمله کرده و او را تیر باران نمودند به گونه‏اى که تیرها از میان  

طناب چادرها و خیمه‏ها مى‏گذشت و پیراهن بعضى از زنان را پاره مى‏کرد، پس 

 امام علیه‏السلام بر سپاه دشمن حمله کرد و همانند شیرى خشمگین بر آنان  

تاخت در حالى که از هر طرف باران تیر مى‏بارید و آن بزرگوار سینه‏اش را سپر آن 

 تیرها قرار مى‏داد.(299)

در این هنگام امام علیه‏السلام به سپاه کوفه فرمود: براى چه با من مقاتله  

مى‏کنید؟ آیا حقى را ترک کردم یا سنتى را تغییر داده‏ام؟ و یا شریعتى را تبدیل  

کرده‏ام؟!

آن جماعت پاسخ دادند: نه! ولى با تو قتال مى‏کنیم به خاطر کینه‏اى که از پدرت  

داریم! و آنچه با پدران و بزرگان ‏ما در روز بدر و حنین کرده است.(300)

چون امام علیه‏السلام این سخن را از آن گروه شنید به سختى گریست و بعد  

به طرف راست و چپ نگریست ولى کسى از انصارش را ندید مگر این که خاک  

بر پیشانى آنها نشسته و شهید شده بودند.

تیر سه شعبه

امام علیه‏السلام ایستاد تا لحظه‏اى استراحت نماید در حالى که در اثر مبارزه  

و شدت گرما توانش کم شده بود، ناگاه سنگى بر پیشانى مبارکش اصابت کرد، 

 پس لباس خود را گرفت که خون را از صورتش پاک نماید تیرى سه شعبه آهنین  

و مسموم بر سینه مبارکش - و بر اساس بعضى از روایات - بر قلب مبارک  

حضرتش نشست.

امام حسین علیه‏السلام فرمود: «بسم الله و بالله و على ملة رسول الله» و سر  

به سوى آسمان برداشت و گفت: خدایا! تو مى‏دانى اینان کسى را مى‏کشند که 

 روى زمین فرزند پیامبرى جز او نیست؛ سپس تیر را گرفته از پشت بیرون آورد و خون 

 همانند ناودان جارى شد، آنگاه دستش را زیر آن زخم گرفته، چون از خون لبریز  

شد به آسمان پاشید و از آن خون قطره‏اى باز نگشت، باز دست مبارکش را از خون  

پر کرده و بر صورت و محاسنش مالید و فرمود: همین گونه باشم تا جدم رسول خدا  

را ملاقات کنم و بگویم: اى رسول خدا! مرا این گروه کشتند.(302)

تهاجم به خیام

سپس باز هم آن حضرت با دشمن مقاتله مى‏کرد تا این که شمر بن ذى الجوشن 

 آمد و بین او و خیمه‏ها و اهل‌بیت آن حضرت حائل شد(303)؛ امام علیه‏السلام 

 بر سپاه کوفه فریاد زد و فرمود: واى بر شما اى پیروان آل ابى سفیان! اگر شما  

را دینى نیست و از روز معاد باکى ندارید لااقل در دنیا آزاده باشید، اگر از نژاد 

 عرب هستید به حسب خود باز گردید!

شمر ندا کرد: چه مى‏گوئى اى پسر فاطمه ؟!

امام علیه‏السلام فرمود: من با شما مقاتله مى‏کنم و شما با من جنگ دارید، 

 زنان را گناهى نیست، به این گروه تجاوزگر خود سفارش کن تا زنده هستم  

متعرض حرم من نشوند.

شمر گفت: این چنین خواهیم کرد اى پسر فاطمه!

آنگاه رو به لشکرش کرده و فریاد زد: از حرم و سراپرده این مرد دور شوید و آهنگ  

خود او کنید! که به جان خودم سوگند او کفو کریمى است!

پس سپاه کوفه با سلاح متوجه آن حضرت گردیده و آن بزرگوار بر آنها حمله  

مى‏کرد و آنان بر آن حضرت یورش مى‏بردند و در آن حال در طلب جرعه‏اى آب  

بود که نیافت تا هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد شد.(304)

و گفته‏اند: آنقدر تیر بر بدن مبارکش اصابت کرده بود که زره آن حضرت همانند 

 خار پشت پر از تیر بود، و تمام این تیرها در قسمت جلو و پیش روى آن حضرت 

 بود.(305)

پس مدتى نسبتاً طولانى از روز سپرى شد و مردم از کشتن آن حضرت پرهیز 

 کرده و هر کدام این کار را به دیگرى واگذار مى‏نمودند، در این هنگام شمر فریاد 

 زد: واى بر شما! مادرتان در عزایتان بگرید! چه انتظارى دارید؟ او را بکشید. 

 پس از هر جانب به او حمله ور شدند.(306)  

بعضى نوشته‏اند که: امام حسین علیه‏السلام سه ساعت از روز روى زمین  

افتاده بود و به آسمان نظر مى‏کرد و مى‏گفت: «صبراً على قضائک، لا معبود سواک، 

 یا غیاث المستغثین»، پس چهل نفر از لشکر به سوى امام شتافتند تا سر 

 از بدنش جدا سازند و عمر بن سعد مى‏گفت: در کشتن او شتاب کنید.

مناجات امام علیه‏السلام

امام علیه‏السلام در آخرین لحظات عمر شریفش با خدا راز و نیاز نموده با این  

جملات مناجات مى‏کرد:

"صبراً على قضائک یا رب، لا اله سواک یا غیاث المستغیثین مالى ربُّ سواک 

 ولا معبود غیرک، صبراً على حلمک یا غیاث من لا غیاث له یا دائماً لا نفاد له  

یا محیى الموتى یا قائماً على کل نفس بما کسبت، احکم بینى و بینهم و انت  

خیر الحاکمین."(309)

بر قضا و حکم تو اى خدا صبر پیشه سازم، خدایى به جز تو نیست! اى فریادرس 

 استغاثه کنندگان! پروردگارى براى من غیر تو نیست و معبودى به جز تو ندارم، 

 بر حکم تو صبر مى‏کنم اى فریادرس کسى که جز تو فریادرسى ندارد و اى 

 کسى که ابدى و دائمى هستى و مردگان را زنده مى‏کنى، اى آگاه و شاهد 

 و ناظر بر تمام کردار و افعال مخلوق خود! تو در میان من و این گروه حکم کن که  

تو بهترین حکم کنندگانى.

شهادت امام علیه‏السلام

هنگامى که در اثر کثرت جراحات و تشنگى ضعف بر آن بزرگوار مستولى گردید، 

 شمر فریاد زد: چرا منتظر هستید؟ حسین جراحات زیادى برداشته و نیزه‏ها او 

 را از پاى درآورده است، از هر طرف بر او حمله کنید، مادرانتان در عزاى شما بگرید!

پس از هر طرف بر او حمله‌ور شدند، حصین بن تمیم تیرى بر دهان آن حضرت زد  

و ابو ایوب غنوى تیرى بر حلق نازنینش و زرعه بن شریک ضربه‌اى بر کتف  

امام وارد ساخت و سنان بن انس نیزه‏اى به سنیه مبارک آن حضرت زد و صالح  

بن وهب نیزه‏اى بر پهلوى آن بزرگوار وارد کرد که آن حضرت بر گونه راست روى  

زمین افتاد، آنگاه آن حضرت نشست و تیر را از حلق شریفش به در آورد، 

 در این حال عمر بن سعد به امام نزدیک شد.(310)

فریاد عقیله بنی‌هاشم علیهاالسلام

زینب کبرى از خیمه بیرون آمد و فریاد مى‏زد: وا اخاه! وا سیداه! وا اهل بیتاه! 

 اى کاش آسمان بر زمین سقوط مى‏کرد و اى کاش کوه‌ها خرد و پراکنده بر هامون  

مى‏ریخت.(311) پس بر عمر بن سعد فریاد زد: واى بر تو! ابو عبدالله را مى‏کشند 

 و تو تماشا مى‏کنى؟ او هیچ جوابى نداد! زینب فریاد برآورد و گفت: واى بر شما!  

آیا در میان شما مسلمانى نیست؟ باز هیچ کس پاسخى نداد.(312)

و بعضى نقل کرده‏اند که: عمر بن سعد اشکش جارى گردید ولى صورتش را 

 از زینب برگرداند.(313)

آخرین لحظات

پس زمانى گذشت هر کس که نزدیک آن بزرگوار مى‏شد و کشتن امام براى 

 او ممکن بود، باز مى‏گشت و کراهت داشت که آن حضرت را به قتل برساند،  

سپس شخصى که او را مالک بن نمیر کندى مى‏گفتند و او مردى شقى و  

بى‌باک بود نزدیک امام آمد و شمشیرى بر سر آن بزرگوار زد که برنس(عمامه) 

 را قطع کرده و به سر مبارک آن حضرت رسید که خون جارى گردید. امام  

حسین علیه‏السلام آن برنس را انداخت و کلاهى را طلب کرد و بر سر گذاشت 

 و به آن مرد فرمود: هرگز با آن دست غذا و آب نخورى و خدا تو را با ظالمان  

محشور گرداند! آن مرد کندى برنس امام را برداشت و بعد از آن همیشه در فقر 

 و مسکنت به سر مى‏برد و دستانش مانند آدم‌هاى شل، از کار افتاد.(315)

و چون آن بزرگوار از اسب به روى زمین فرود آمد خواست بر جانب راست  

بخوابد از کثرت جراحات ممکن نشد سپس بر پهلوى چپ خواست بخوابد اما  

نشد پس مقدارى از رمل و خاک را گرد آورد و همانند بالشى درست کرده و 

 سر بر آن نهاد و سپاه کوفه در حیرت بودند که او در چه حالتى است؟ بعضى  

مى‏گفتند: او از دنیا رفته است و بعضى گفتند: توان جنگ کردن ندارد.(316)

فرمان قتل

عمر بن سعد به مردى که در طرف راست او بود گفت: واى بر تو! پیاده شو و 

 او را به قتل برسان، خولى بن یزید سرعت کرده تا سر امام را جدا سازد،  

سنان بن انس نخعى لعنة الله پیاده شد و با شمشیر بر گلوى شریف آن  

حضرت مى‏زد و مى‏گفت: والله! من سر تو را جدا مى‏کنم و مى‏دانم تو پسر  

رسول خدا هستى و پدر و مادرت بهترین مردم است، سپس سر مقدس آن  

بزرگوار را از بدن جدا کرد.(317)

شیون ملائکه

چون امام علیه‏السلام به شهادت رسید ملائکه آسمان به شیون آمدند و گفتند: 

 پروردگارا! این حسین برگزیده تو و فرزند پیامبر توست. پس خداوند عزوجل تمثال 

 حضرت قائم علیه‏السلام را براى ملائکه ظاهر گردانید و فرمود: به وسیله این 

 قائم از خون حسین انتقام خواهم گرفت.(323)

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:3 توسط سجاد| |

 


 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:0 توسط سجاد| |

بس که نالیدم دلم شد شش گوشه

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:46 توسط سجاد| |

اگه هزار تا جون میداد به من خدای عالمین

دلم می خواست همش بشه فدای یک موی حسین

داروی درد عاشقی سینه زدن تو هیئته

اگه خوب نشد دواش  شربت اشک و تربته

خاک پای مادرتم  مست علی اکبرتم

من نوکر رقیه و سگ علی اصغرتم

پرچم سرخ گنبدت دل منو خون میکنه

هروله ی سینه زنات آدمو مجنون میکنه

میگن که خاک و تربتت مرده رو زنده میکنه

خنده کنون میره بهشت هر کی برات گریه کنه

یه سر زمین پر شده از نور و صفا آی آدما

اسمشو از بر بکنید بهش میگن کرب و بلا

هر کی می خواد هر چی بگه تو رو ندیده مستم

چشم حسودا کور بشه حسین رو می پرستم

آرزوی قلب منه یه روز تو بین الحرمین

قلاده گردنم کنن بگن شدم کلب حسین

اسم قشنگ  تو حسین حک شده روی دل ما

عکس روی طاقچه ی خونه حرم تو   تو قلب ما 

 

 سید جواد ذاکر

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:44 توسط سجاد| |

 

 

 

پرچمی بر قله عالم زدند          زینبیون پادشاه عالمند

 

در کمند عشق زینب منزلم       نام او ذکر تپشهای دلم

با تولایش عجین آب و گِلَم       سائلین سائلش را سائلم

ذکر تسبیح ملک یا زینب است    سفره غم را نمک یازینب

پایه های نه فلک یا زینب است    عشق و را تنها محک یا زینب است

پرچمی بر قله عالم زدند          زینبیون پادشاه عالمند 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:36 توسط سجاد| |

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:23 توسط سجاد| |

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

السلام علیک یا صاحب الزمان

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:16 توسط سجاد| |

قبله اهل دل

حضرت زینب

شیرزن قافله اهل بیت

عالمه عاقله اهل بیت

خیز و بیا شوب شب شهر را

پر زعلی کن نفس دهر را

کوفه بیمار طبیبش تویی

منبر و محراب حبیبش تویی

خطبه بخوان شهر به پا می‌شود

کوفه افسرده حرا می‌شود

مظهر اعجاز خدا در دمشق

آنچه تو کردی همه عشق است عشق

خطبه بخوان سنگ صدا می‌دهد

منبر و محراب ندا می‌دهد

یوسف دل بر سر بازار تو

مصر و دمشق اند گرفتار تو

در دو کران قبله اهل دلی

شاهد اسرار چهل منزلی...


نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط سجاد| |

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:15 توسط سجاد| |

کربلادرکربلا می ماند اگر زینب نبود

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:37 توسط سجاد| |

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:44 توسط سجاد| |

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:41 توسط سجاد| |

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:39 توسط سجاد| |

زائری بارانی ام آقا به دادم میرسی؟

بی پناهم ، خسته ام اقا به دادم میرسی؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم

ضامن چشمان اهو ها بدادم میرسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا بدادم میرسی؟

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:36 توسط سجاد| |

فقط دلهای شکسته میفهمند      که وقت دل تنگی ، یک «آه»

 

چقدر وزن دارد

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:31 توسط سجاد| |

 

خدایا مرا ببخش :

 

 

 

1*   ازاين كه همواره خشم بر عقلم غلبه داشت .

 

2*   از اين كه باتكبر و بي سلام از پهلوي دوستم رد شدم ، با اين كه متوجهش شده بودم .

 

3*    از اين كه چشمم گاه به ناپاكي آلوده شد .

 

4* از اين كه شكمم سير بود و ياد گرسنگان نبودم .

 

5*  از اين كه زبانم گفت بفرماييد ، ولي دلم گفت نفرماييد .

 

6*  از اين كه حرف حق ، شنيدنش برايم مشكل بود و منطقي نبودم .

 

7*   از اين كه نشان دادم كاره اي هستم ، خدا كند كه پست و مقام پستمان نكند .

 

8*     از اين كه ايمانم به بنده ات بيشتر از ايمانم به تو بود .

 

9*    از اين كه برخود چيزي را پسنديدم و بر بنده ات نپسنديدم .

 

10*    از اين كه منتظر تعريف و تمجيد ديگران بودم ، غافل از اين كه تو بهتر از ديگران مي نويسي و با حافظه تري .

 

11*    از اين كه درسخن گفتن و درراه رفتن اداي ديگران را در مي آوردم .

 

12*     از اين كه رسوا شدن دردنيا برايم دشوار تر از رسوايي هاي آخرت بود .

 

13*  از اين كه حق محبت ديگران را ادا نكردم .

 

14*      از اين كه غيبت دوستم را كردند ومن از ته قلب خوشحال شدم.

 

15*  از اين كه در نظريه ام شك نكردم، تعمق نكردم و فكر كردم هر چه مي گويم صحيح است .

 

16*   از اين كه پولي بخشيدم و دلم خواست ازمن تشكركنند .

 

17*  از اين كه هر قراري بايد مي رفتم ، دير رفتم ، يا اصلا ً نرفتم .

 

18*     از اين كه خلاف وعده اي كه داده بودم عمل كردم ، يا زير قولم زدم .

 

19*   از اين كه مبا لغه در حرف زدن كردم و چيزي را بزرگ تر از آن چه بود نشان دادم .

 

20*  از اين كه ازگفتن مطالب غيرلازم خوداري نكردم و پرحرفي كردم .

 

21*     از اين كه شكرنعمت را به جا نياوردم و دلم مي خواست كاش زيباتروغني تر بودم .

 

22* از اين كه رعايت بهداشت جمعي رانكردم (‌حمام ، مسواك ، ناخن ، خانه ،‌ غذا .....)‌.

 

23*   ازاين كه ملاك بزرگي را مقام ، پول ، تحصيلات ، زيبا ، كلام و ....... قرار دادم .

 

24*    از اين كه فقرمادي ، بي سوادي يا موقعيت اجتماعي كسي اين اجازه را به من داد كه خودم را بالاتر بدانم .

 

25*    از اين كه جايي كه بايد امر به معروف و نهي از منكركنم ، نكردم .

 

26*    از اين كه كاري بايد في سبيل الله مي كردم ، نفع شخصي ، مصلحت يا رضايت ديگران را نيز درنظر داشتم .

 

27*   از اين كه شب با ياد تو به خواب بروك ، بلكه به فكر اين بودم كه فردا چه كنم نه (( في سبيل لله )) .

 

28*      از اين كه نماز بي توجهي خواندم و حواسم جاي ديگر بود ، درنتيجه دچار شك درنماز شدم .

 

29*    از اين كه در اثر غرور ، آزادي عمل و آزادي فكر را از ديگران سلب كردم .

 

30*    از اين كه كار واجب را به خاطر كار مستحبت رها كردم .

 

31*      از اين كه وقتي غيبت دوستم را كردند درصدد خوبي هاي او نبودم و از او دفاع نكردم .

 

32*      از اين كه كسي را سرزنش بي جا كردم ، يا اگر به جا بود درجمع او را سرزنش كردم .

 

33*    از اين كه فراموش كردم بايد خدا گونه شوم ، بلكه دوست داشتم كاري بكنم كه شبيه ديگري بشوم .

 

34*    از اين كه وقتي ديگران دركارها موفق نشدند خوشحال شدم .

 

35*     از اين كه بركوچكترها سالاري كردم .

 

36*    ازاين كه دركار ديگري تجسس كردم و دوست داشتم از حرف ها و اسرار آنها سر در بياورم .

 

37*  از اين كه از خودم تعريف كردم ،

 

38*     از اين كه درموقع خواندن كتاب در اين فكر بودم كه به ديگران يا به خود بگوييم فلان كتاب را خوانده ام ؛ و فكر يادگيري و به كار بستن آن نبودم .

 

39*     از اين كه ((شايد امروز آخرين روز عمر من باشد )) را دركار هايم دخالت ندادم.

 

40*     از اين كه حاضر نشدم بگوييم نمي دانم ، حتي در لحظه اي كه نادانيم برملا شده بود .

 

41*   ازاين كه خودكشي كردم .   (( والعصر ، ان الا نسان لفي خسر ))

 

42*   از اين كه اسراف كردم و اقتصاد و ميانه روي را رعايت نكردم .

 

43*    از اين كه حجاب چشم ، گوش ، دست و پا و دل را فراموش كردم .

 

44*   از اين كه درسخن كساني پريدم و حرفشان را قطع كردم .

 

45* از اين كه بدون اجازه به چيزي كه مال خودم نبود دست زدم و در آن دخالت كردم .

 

46*    از اين كه به ديگران اجازه دست زدن به چيزي يا انجام كاري دادم كه مسئولش نبودم .

 

47*از اين كه به امانتي خيانت كردم .

 

48*   از اين كه از تو نااميد شدم و فكر كردم مشكلم را نمي تواني حل كني (( ان الله علي كل شيء قدير )) در حال كه ياس از رحمت تو خود گناهي بزرگ است .

 

49*   از اين كه پوزش خواستن و معذرت خواستن برايم مشكل بود و نكردم .

 

50*   از اين كه روزه را فقط در چيزي نخوردن وننوشيدن دانستم ، درحالي كه ديگران اعضايم روزه دار نبودند .

 

51*  از اين كه درنظر كميت چيزي با ارزش تر از كيفيت آن بود.

 

52*  از اين كه كاري را اعمداً كردم كه ديگران ببينند و يا خواستم هدف كاري را وارونه جلوه دهم .

 

53*  از اين كه بي دليل خنديدم وكمتر سعي كردم جدي باشم و يا هر كسي را مسخره كردم.

 

54*  از اين كه كسي با من حرف مي زد و من بي اعتنا بودم .

 

55*  از اين كه كسي صدايم زد ، اما من خودم را از روي ترس ، چهل ، حسد يا ..... به نشيدن زدم .

 

56*    از اين كه براي ارضاي نفس و غريزه در سوال كردن و فشار آوردن بركسي آن قدر پيش رفتم تا آن كه نميدانم را از زبانش بيرون بكشم.

 

57*    از اين كه چيزي را كه بايد مي گفتم آن جا لب فرو بستم ،‌ وجايي كه بايد سكوت مي كردم لب به سخن گشودم .

 

58*   از اين كه حرفي را به كنايه يا طنعه يا زخم زبان زدم .

 

59*از اين كه چيزي را بلد نبودم و از سوال كردن آن عار داشتم.

 

60* از اين جايي را كه حق بامن نبود ، لجبازي كردم .

 

61*از اين كه به غذا خوردن ديگران طوري نگاه كردم كه گويي من روزي دهنده هستم نه تو .

 

62*   از اين كه كسي خواست چيزي يادم دهد ،به شخص او توجه كردم نه به سخن او .

 

63*  از اين كه زود باوري كردم .حرفي را بدون دليل و برهان وملاك پذيرفتم .

 

64*   از اين كه كاري را مي توانستم بكنم . وبه ديگران گفتم بكنند .

 

65*    از اين كه كاري را با اخم و گرفتگي چهره انجام دادم در حالي كه مي توانستم اصلا ً نكنم .

 

66*   از اين كه وقتي كسي چيزي را كه به آن چندان احتياج نداشتم از من خواست و يادم آمد كه شايد به آن احتياج پيدا كنم ، به او ندادم .

 

67*   از اين كه براي كسي از روي كينه دعاي بد يا نفرين كردم .

 

68*   از اين كه وقتي كسي كار بدي كرده بود و خود تاراحت بود، آن را به رخش كشيدم .

 

69*   از اين كه به برنامه اي كه براي كارهاي خود گذاشته بودم و قراري كه با خود داشتم عمل نكردم .

 

70*از اين كه تعصب بي جا داشتم و خواستم توجيه كننده اشتباهات ديگران باشم .

 

71*    از اين كه از گذشته براي آينده استفاده نكردم و از اشتباهات خود باديگران عبرت نگرفتم .

 

72*  از اين كه وقتي از كنار مستعضعفي رد مي شدم ، خود رابه نديدن زده ورد شدم.

 

73*   از اين كه وقتي چيزي را از دست دادم خيلي ناراحت شدم حتي بيشتر از موقعي كه يك چيز اخروي را از دست مي دادم .

 

74*  از اين كه ازهنر يا استعداد في سبيا لله استفاده نكردم .

 

75*   از اين كه وقتي از يك حكم خبر نداشتم برآن ايراد گرفته يا آن را حق پنداشتم.

 

76*  از اين كه به كسي بيش از اندازه اصرار مي كردم كه چيزي را بگويد ، كاري را بكند يا چيزي را نشانم دهد .

 

77*از این كه در زمان نبودم و دغدغه مسائل اجتماعي را نداشتم و فراموش كردم كه براي رسيدن به الله بايد از ناس گذشت .

 

78*  از اين كه كاري را نه از روي شناخت و علاقه بلكه از روي عادت انجام دادم .

 

79.      از اين كه براي هر كاري با همه مشورت كردم جز تو

 

80*   از اين كه درغم ديگران شريك نبوده بلكه از ناراحتي آنها خوشحال بودم .

 

81* از اين كه موقع رفتن به جايي به فكركيفيت آن بودم اما براي نماز به پاكي لباس و قلب و روح كمتر اهميت مي دادم و اصولا ً خدا رامجسم نمي كردم .

 

82*از اين كه احساسم برعقلم غلبه كرد يا به عكس ، به گفته حضرت علي ( ع ) اين ها نسبت معين دارند ، هر چه به يكي اضافه شود از ديگري كم ميگردد.

 

83* از اين كه چيزي راكه به درستي آن اطمينان نداشته گفته ، بعد متوجه شدم كه اشتباه گفته ام .

 

84*ازاين كه وقتي خود از انجام كاري يا خوردن چيزي خودداري مي كردم ، ديگري را هم از آن محروم مي نمودم .

 

85*   از اين كه حاضر نشدم خود را به زحمت بيندازم تا ديگري درآسايش باشد ( ايثار نكردم )

 

86* از اين كه رعايت حقوق شخص غايب را نكردم و عادل نبودم .

 

87*    از اين كه در داوري ها به جاي اين كه بسنجم« حق كدام است » ، به جانب داري پرداختم .

 

88*  از اين كه درسختي ها ابتدا به ماديات متوسل شدم نه به خدا .

 

89*   از اين كه سخن گفتم ، بدون اين كه فكر كنم كه چه مي گويم .

 

90*  از اين كه تعهد كردم مواظب اعمالم باشم ، ولي نشدم .

 

91*  از اين كه كاري را براي عزيز كردن خود انجام دادم .

 

92*  به جاي اين كه اميدوار شوم ، نا اميد شدم .

 

93*از اين كه براي فخر فروختن ياد گرفتم .

 

94* از اين كه بجاي پيروي از عقل از نفس پيروي كردم

 

95* از اين كه به مقامي رسيدم و دامنگر غرور شدم .

 

                 96*  ازاين كه قلم به دست گرفتم ، ولي حق قلم را ادا نكردم .

 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:33 توسط سجاد| |

 

كوچه های شهر ما ویران نمی ماند عزیز
كار و بار عشق بی سامان نمی ماند عزیز
یك نفر فردا زمین را نور باران می كند
مهدی ما تا ابد پنهان نمی ماند عزیز...

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:15 توسط سجاد| |

شاید این جمعه بیایدشاید


                                                         ×××

پرده از چهره گشاید شاید

 

 

یامهدی  (عج)ادرکنی

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1398برچسب:,ساعت 9:54 توسط سجاد| |

 

 

جنگ صفين

ألا و ان معاوية قاد لمة من الغواة و عمس عليهم الخبر حتى جعلوا نحورهم اغراض المنية .

 

(نهج البلاغه كلام 51)

 

جنگ جمل با شرحى كه گذشت بنفع على عليه السلام خاتمه يافت ولى اين فتح و پيروزى او را براى هميشه آسوده نكرد بلكه مدعى و رقيب ديگرى مانند معاوية بن ابيسفيان در شام بود كه از زمان خلافت عمر در آنشهر فرمانروائى كرده و از دير باز در حكومت آن ناحيه چشم طمع دوخته بود و هميخواست كه تا آخر عمر در آنجا مستقلا امارت نمايد بدينجهت على عليه السلام ناچار بود كه اين رقيب حيله‏گر و اتباعش را هم كه بقاسطين مشهور بودند از ميان بردارد.

 

على عليه السلام براى حمله بشام كوفه را مركز فعاليت خود قرار داده و به تجهيز سپاه پرداخت.

 

از طرفى مالك اشتر كه بفرماندارى نصيبين منصوب شده بود در بين راه با ضحاك بن قيس والى حران مصادف شد و چون ضحاك از جانب معاويه فرماندار آن ناحيه بود راه را براى حركت مالك مسدود ساخت ولى مالك با او نبرد داده و لشگريان وى را متوارى ساخت.

 

چون معاويه از شكست ضحاك با خبر شد فورا عبد الرحمن بن خالد را با لشگرى‏انبوه بجنگ مالك فرستاد و عبد الرحمن با سرعتى تمام با سربازان خود در اراضى رقه روبروى مالك فرود آمد و با اينكه نيروى او از هر جهت كامل و چند برابر عده مالك بود ولى در اثر حملات شجاعانه مالك شكست فاحش يافته و مجبور بفرار شد،سربازان مالك نيز بتعاقب آنها پرداخته و همه را بكلى از آنحدود خارج ساختند ورقه و جزيره را كه در دست شاميان بود بتصرف خود در آوردند.

 

مالك اشتر نامه‏اى بعلى عليه السلام نوشت و فرار ضحاك و شكست عبد الرحمن را به آنجناب توضيح داد و بحيله گريهاى معاويه اشاره كرد و اضافه نمود كه بهترين دليل بر مخالفت معاويه نسبت بعلى عليه السلام لشگر فرستادن او بجنگ مالك است و خود نيز براى يك جنگ بزرگ و قطعى آماده و مهيا است.

چون نامه مالك بدست على عليه السلام رسيد بر فراز منبر رفت و پس از قرائت نامه مالك خدعه و حيله‏گرى معاويه را بدانها تذكر داد تا عده‏اى كه دشمنى معاويه را با على عليه السلام چندان يقين نميكردند از شك و ترديد خارج شده و قول حتمى دادند كه آنحضرت در اينمورد هر گونه صلاح بداند و دستور دهد آنها نيز اطاعت خواهند نمود.

 

سابقا اشاره شد كه على عليه السلام پس از انتخاب شدن بخلافت در مدينه در صدد حمله بشام بود كه شنيد طلحه و زبير بصره را متصرف شده و عامل او را بيرون كرده‏اند لذا از تصميم خود منصرف شد و راه بصره را در پيش گرفت و علت تصميم آنحضرت براى حمله بشام اين بود كه معاويه در پاسخ نامه او كه معاويه را به بيعت خود فرا خوانده بود نه تنها تن به بيعت نداده بلكه مانند طلحه و زبير على عليه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و خونخواهى از قتله عثمان را بهانه و دستاويز خود قرار داده بود.

 

معاويه در نامه‏اش چنين نوشته بود:از معاوية بن صخر بعلى بن ابيطالب اما بعدـبجان خودم سوگند اگر دامن تو بخون عثمان آلوده نبود مسلمين كه با تو بيعت كردند تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ولى تو مهاجرين را بقتل عثمان تحريك كردى و انصار را از يارى او ممانعت نمودى و مردم نادان سخن ترا اطاعت كرده واو را مظلومانه بقتل رسانيدند،اكنون مردم شام از پاى ننشينند و دست از مقاتلت تو بر ندارند تا اينكه قتله عثمان را به آنها سپارى و امر خلافت را هم بشورى واگذارى و حجت تو بر من مانند حجت تو بر طلحه و زبير نيست زيرا آنها با تو بيعت كرده بودند ولى من با تو بيعت نكرده‏ام همچنين حجت تو بر مردم شام مانند حجت تو بر مردم بصره نيست چه اهل بصره ترا اطاعت كرده بودند اما شاميان ترا اطاعت نكرده‏اند و اما شرافت ترا در اسلام و قرابت ترا با پيغمبر و موقعيت ترا در ميان قريش انكار نميكنم و السلام (1) !

 

از آنچه تا كنون درباره قتل عثمان گفته شد چنين بر ميآيد كه موضوع خونخواهى از قتله عثمان در آنروزها براى هر ياغى و طاغى دستاويز و بهانه‏اى براى فتنه انگيزى شده بود و عجب اينكه همان قتله عثمان ادعاى خونخواهى ميكردند و كسى را متهم اين ماجرا مينمودند كه نه تنها در قتل عثمان دخالتى نداشت بلكه بمنظور خير خواهى او را نصيحت كرد و در موقع محاصره خانه‏اش بوسيله مردم مدينه براى رفع تشنگى او آب هم بمنزل وى فرستاده بود!

 

استاد عبد الله علايلى در كتاب ايام الحسين كه از تأليفات اوست چنين مينويسد:

 

از شگفتى‏هاى مسخره آميز تقدير اينست كه عمرو عاص مردم را بر كشتن عثمان تحريك كند،عايشه روبروى او آشكارا بمخالفت برخيزد،معاويه از يارى او شانه خالى نمايد،طلحه و زبير بمخالفين وى كمك كنند و آنگاه اينها هر يك ديگرى را بخونخواهى او تشويق كنند و خون عثمان را از على بن ابيطالب كه خير خواهانه باو اندرز داده و او را از اين سرانجام بر حذر داشته و در پيشامدها سپر بلاى او شده است مطالبه نمايند (2) !

 

بارى على عليه السلام نامه معاويه را پاسخ نوشت كه بيعت من يك بيعت عمومى است و شامل همه افراد مسلمين ميباشد اعم از كسانى كه در موقع بيعت در مدينه حاضر بوده و يا كسانى كه در بصره و شام و شهرهاى ديگر باشند و تو گمان كردى‏كه با تهمت زدن قتل عثمان نسبت بمن ميتوانى از بيعت من سرپيچى كنى و همه ميدانند كه او را من نكشته‏ام تا قصاصى بر من لازم آيد و ورثه عثمان در طلب خون او از تو سزاوارترند و تو خود از كسانى هستى كه با او مخالفت كردى و در آنموقع كه از تو كمك خواست وى را يارى نكردى تا كشته شد.

 

على عليه السلام در نامه ديگرى هم كه بمعاويه نوشته بدين مطلب اشاره كرده و فرمايد:

 

فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتلته فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك و خذلته حيث كان النصر له (3) .

 

(و اما زياد سخن گفتن تو درباره عثمان و كشندگان او بيمورد است زيرا تو عثمان را وقتى كه بسود خودت بود يارى كردى ولى در آنموقع كه كمك تو بحال او سودمند بود او را يارى نكردى.)

 

على عليه السلام از موقع ورود بكوفه چند ماهى كه در آنشهر اقامت داشت براى جلوگيرى از وقوع جنگ با شاميان چند مرتبه بمعاويه نامه نوشته و او را نصيحت كرد و عواقب وخيم مخالفت و ناسازگارى او را كه موجب جنگ و خونريزى گرديد بوى تذكر داد ولى از اينهمه نامه‏نگارى نتيجه‏اى حاصل نشد و معاويه لجوج هر دفعه در پاسخ نامه‏هاى آنحضرت همان سخنان سابق خود را نوشته و او را بقتل عثمان متهم نمود!و يكى از نامه‏هاى خود را بوسيله مردى از طايفه عبس كه (در اثر تبليغات سوء معاويه) از دشمنان على (ع) بود بحضور آنحضرت فرستاد و چون آنمرد وارد كوفه شد يكسر بمسجد رفت و نامه معاويه را تقديم نمود.

 

على عليه السلام از او پرسيد در شام چه خبر است؟آنمرد با گستاخى گفت سينه تمام اهل شام از بغض و كينه تو مالامال است و تا خون عثمان را از تو نستانند آرام نخواهند نشست!

 

على عليه السلام فرمود اى احمق معاويه ترا گول زده است كشندگان عثمان‏جز چند نفر كه يكى از آنها نيز معاويه بود كس ديگرى نيست،چند نفر از اصحاب آنجناب خواستند آنمرد را بقتل رسانند اما على عليه السلام مانع شد و فرمود او سفير است و بر سفير باكى نيست آنگاه نامه معاويه را باز كرد و ديد فقط نوشته شده:بسم الله الرحمن الرحيم.و بچيز ديگرى اشاره نگرديده است على عليه السلام فرمود معاويه تصميم جنگ دارد!و سپس سخنى چند از حسن نيت خود و مكر و فريب معاويه بمردم صحبت كرد و آنها را براى مبارزه با حيله گريهاى معاويه دعوت فرمود.

 

سفير معاويه كه از بزرگوارى و سخنان على عليه السلام بهيجان آمده بود بلند شد و گفت :يا امير المؤمنين مرا ببخش من ترا بيش از هر كس دشمن داشتم ولى اكنون دوستت دارم زيرا حقايق امور بر من روشن شد و دانستم كه معاويه تمام مردم شام را مثل من فريفته است اجازت فرما كه پس از اين در ركاب همايون تو خدمتگزار باشم و بدينوسيله كينه و بغض سابق را بارادت و محبت تو تبديل گردانم،على عليه السلام او را نوازش كرد و باصحاب خود فرمود كه از وى نگهدارى كنند.

چون اين خبر بمعاويه رسيد بسيار اندوهگين شد و گفت اين مرد تمام اسرار ما را بعلى خواهد گفت پس خوبست پيش از اينكه على بما حمله كند ما در اينكار باو پيشدستى كنيم.

 

معاويه براى انجام اين امر از تمام بزرگان نزديك بخود و از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در مدينه بودند و مخصوصا از بنى اميه دعوت نمود كه در اين مورد با وى همكارى كرده و او را يارى و مساعدت نمايند لذا براى هر يك از آنان نامه جداگانه نوشت و آنها را بكمك خود خواند ولى جز بنى اميه كسى بدعوت او پاسخ مثبتى نداد حتى عبد الله بن عمر صراحة نوشت كه از حيله و نيرنگ معاويه با خبر است و او خود از فرستادن كمك براى عثمان عمدا خوددارى نمود تا عثمان كشته شود و او مستقلا در شام حكومت كند.

 

بعضى از رجال و صحابه نيز جوابى شبيه پاسخ عبد الله بمعاويه دادند و از همكارى با او خوددارى نمودند و معاويه فقط بپشتيبانى بنى اميه در صدد مقابله و مقاتله با على عليه السلام بر آمد ولى پيش خود فكر كرد كه انجام اينكار بدين سادگيها هم‏نيست و طرف شدن با على عليه السلام كار هر كسى نباشد زيرا على عليه السلام از هر جهت بر معاويه امتياز و برترى دارد و از نظر زهد و علم و شجاعت و تقوى طرف قياس با معاويه نيست و از حيث حسب و نسب و قرابت به رسول خدا صلى الله عليه و آله هم بر معاويه رجحان و برترى دارد و همه مردم او را ميشناسند و ترجيح معاويه بر على عليه السلام موقعى امكان پذير است كه نيروى تفكر و عاقله اشخاص از بين رفته باشد.

 

گاهى در ذهن خود مجسم مينمود كه صحنه كارزار است و على عليه السلام او را بمبارزه ميطلبيد آنگاه از عجز و ناتوانى خود در برابر آنحضرت لرزه بر اندامش ميافتاد و هيولاى مرگ را بچشم خود مشاهده ميكرد ولى با همه اين احوال دل از حب جاه و هواى حكومت بر نميداشت.

 

مدتى در اثر اين خيالات شب و روز او يكى بود و نميدانست بچه ترتيب مقصود شوم خود را بمرحله اجرا در آورد بالاخره برادرش عتبة بن ابيسفيان گفت تنها راه حل اين مسأله همراه كردن عمرو عاص است با خود زيرا او از نظر سياست و مكر در تمام عرب مشهور است و جائيكه مكر و حيله در كار باشد فريفتن مردم عوام كار ساده و آسان است و چون عقل و شعور مردم با مكر و حيله ربوده گردد در آنحال ترجيح تو بر على امكان پذير خواهد بود!

 

 

معاويه گفت عمرو عاص اين دعوت را از من نپذيرد زيرا او هم ميداند كه على از هر جهت بر من رجحان و برترى دارد عتبه گفت عمرو مردم را ميفريبد تو هم با پول و وعده عمرو را بفريب ! (4)

 

معاويه پيشنهاد برادرش را پسنديد و نامه‏اى با آب و تاب تمام بعمرو عاص كه در آنموقع در فلسطين بود فرستاد و مضمون نامه بطور خلاصه اين بود كه من از جانب عثمان در شام حاكم هستم و عثمان هم خليفه پيغمبر بود كه در خانه‏اش تشنه و مظلوم كشته شد و تو ميدانى كه مسلمين در قتل او بسيار غمگين‏اند و لازم است كه از قتله عثمان خونخواهى كنند و من تو را دعوت ميكنم كه در اين خونخواهى‏شركت كنى و از اين پاداش و ثواب بزرگ بهره ببرى!

معاويه كه ابتدا نميخواست منظور حقيقى خود را بعمرو عاص اظهار كند و هدفش از دعوت عمرو فقط استفاده از وجود او براى پيروزى در جنگ بود بدون اعلام مقصود اصلى خود او را براى شركت در خونخواهى از كشندگان عثمان كه على عليه السلام را بدان متهم ساخته بود دعوت نمود،اما عمرو كه در حيله‏گرى و سياست در تمام عرب نظيرى نداشت بمحض خواندن نامه مقصود معاويه را دانست و بدون اينكه به روى او آورد و به او بفهماند كه مقصودش را دانسته است پاسخ وى را چنين نوشت كه اى معاويه مرا بر خلاف حق بجنگ على ترغيب نموده‏اى در حاليكه على برادر رسول خدا و وصى و وارث اوست و تو هم كه خود را حاكم عثمان ميدانى با كشته شدن او دوره حكومت تو نيز خاتمه يافته است،آنگاه راجع باسلام و ايمان على عليه السلام و شرح جنگها و خدمات نظامى او اشاره كرده و آياتى را كه درباره آنحضرت نازل شده و احاديثى را كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله در مورد وى رسيده است همه را مفصلا بمعاويه نوشته و در آخر نامه اضافه كرد كه پاسخ نامه تو اين است كه من نوشتم.

 

معاويه كه ديد تيرش بسنگ خورده و نتوانسته عمرو را بدون قيد و شرط از فلسطين بشام كشد ناچار تا حدى پرده از روى كار كنار زد و مجددا نامه‏اى با اختصار چنين نوشت:اى عمرو جنگ طلحه و زبير را با على شنيدى و اكنون مروان بن حكم نيز با جمعى از اهل بصره نزد من آمده و على هم از من بيعت خواسته است و من چشم براه تو دارم تا در اطراف اين مسأله با تو سخن گويم پس در آمدن بسوى من تعجيل كن كه در نزد من جاه و مقام و منزلتى خواهى داشت.

 

 

چون نامه معاويه بعمرو عاص رسيد پسران خود عبد الله و محمد را فرا خواند تا نظر آنها را نيز در اينكار بداند،عبد الله پدرش را از رفتن بسوى معاويه منع كرد ولى محمد او را بدينكار ترغيب نمود عمرو گفت عبد الله آخرت مرا در نظر گرفت ولى محمد دنياى مرا خواست،و با اينكه عمرو اين مطلب را بهتر از همه‏ميدانست باز بدنيا گرويد و آخرت را فراموش كرد . (5)

 

عمرو عاص با سرعتى تمام طى طريق كرد و خود را بشام رسانيد و معاويه مقدم او را گرامى شمرد و بنحو شايسته‏اى از وى پذيرائى نمود و چون خانه از بيگانگان خالى شد معاويه كه عمرو عاص را بدست آورده بود باز مانند سابق بطور رسمى سخن گفت و دم از خونخواهى عثمان زد و او را هم بدين كار ترغيب نمود!

 

عمرو كه ديد معاويه ميخواهد او را بدون هيچ قيد و شرطى در اين امر خطير وارد نمايد زبان به مدح و ثناى على عليه السلام گشود و خدمات او را در پيشرفت اسلام بيان كرده و رشادتهايش را در غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله ياد آور شد و بعد بحالت اعتراض بمعاويه گفت اقدام تو در اينكار نه تنها ساده و آسان نيست آخرت ترا نيز تباه گرداند.

 

معاويه گفت من براى طلب آخرت اينكار را پيش گرفتم،چه كارى بهتر از اين كه من براى طلب خون عثمان قيام كنم زيرا عثمان خليفه رئوف و مهربانى بود كه مظلومانه كشته شده است!

 

عمرو گفت اى معاويه تو مرا دعوت كردى كه مردم را فريب دهم حالا خودت ميخواهى مرا بفريبى؟ !و با من كه از جهت مكارى در تمام عرب نظيرى ندارم مانند اشخاص عوام و عادى سخن ميگوئى؟

 

كدام آدم عاقل سخنان ترا باور ميكند اگر تو واقعا دلت بحال عثمان ميسوزد چرا موقعيكه او در محاصره بود و از تو استمداد ميكرد بياريش نيامدى؟تو چشم طمع بخلافت دوخته‏اى و خونخواهى عثمانرا بهانه كرده‏اى و اگر ميخواهى من نيز در اينكار با تو همكارى كنم بايد بزبان خود من سخن بگوئى و از در صداقت و يكرنگى برآئى زيرا من و تو همديگر را خوب ميشناسيم و نيرنگ زدن ما بيكديگر بى معنى ودور از عقل است و براى اينكه من با تو همدست شوم همچنانكه تو خلافت را براى خود ميخواهى بايد حكومت مصر را هم بمن واگذار كنى و متعهد شوى كه هميشه از آن من باشد و هيچوقت پس نگيرى!

 

معاويه كه ديد عمرو عاص از نيت او آگاه بوده و از طرفى جز بواگذارى حكومت مصر با او همكارى نخواهد كرد ناچار تقاضاى او را پذيرفت و قرار دادى ميان آندو نوشته و امضاء گرديد كه معاويه در صورت پيروزى بر على عليه السلام و احراز مقام خلافت،حكومت مصر را بعمرو واگذار كند و در اينجا هم معاويه در صدد حيله بر آمد و در آخر قرار داد بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض شرط طاعته.

 

يعنى بنويس كه عمرو شرط اطاعت معاويه را نشكند و مقصودش اين بود كه از عمرو عاص بر طاعت خود به بيعت مطلقه اقرار بگيرد كه اگر مصر را هم باو نداد او نتواند از طاعت وى سرپيچى كند اما عمرو كه از معاويه زرنگتر بود بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض طاعته شرطا.بنويس كه اطاعت او را با توجه بشرطى كه شده است نشكند يعنى اگر معاويه حكومت مصر را ندهد طاعت او واجب نخواهد بود.

 

بالاخره عمرو عاص تعهد كتبى از معاويه گرفت و خود را در اختيار او قرار داد و از آن پس وزير و مشاور وى گرديد (6) .

 

معاويه در اولين فرصت عمرو عاص را بحضور طلبيد و مشكلات كار را بوى‏عرضه داشت از جمله گرفتاريهاى معاويه اين بود كه محمد بن ابى حذيفه كه اولين دشمن معاويه بود از زندان گريخته بود و معاويه از فرار وى سخت آشفته و ناراحت بود لذا بعمرو گفت اگر من از شام بمنظور جنگ با على خارج شوم ميترسم محمد از پشت سر بشام حمله كرده و بر اوضاع مسلط شود و بغرنجتر از آن موضوع جنگ با على است كه او كسانى را از جانب خود بدينجا فرستاده و از من بيعت خواسته است،دولت روم نيز از اين اختلافات مسلمين استفاده كرده و در صدد استرداد شام ميباشد.

 

عمرو عاص كمى انديشيد و گفت چيزى كه مهم است همان جنگ با على است زيرا محمد بن ابى حذيفه اهميتى ندارد و دولت روم را نيز ميتوان با ارسال تحف و هدايا فعلا راضى نگاهداشت بنابر اين تلاش اصلى تو بايد براى جنگ با على باشد!

 

معاويه گفت هر چه گوئى من انجام دهم،عمرو عاص عده‏اى را بتعقيب محمد فرستاد و آنان فورا محمد را دستگير كرده و از بين بردند سپس معاويه امپراطور روم را نيز با ارسال تحف و هدايا سرگرم نمود و آنگاه تمام همت خود را براى تجهيز سپاه بمنظور جنگ با على عليه السلام بكار برد.

 

معاويه در اين باره از هيچ حيله و تزوير و ريا و دروغ خود دارى نكرد و به بهانه خون عثمان مردم شام را عليه على عليه السلام شورانيد و در همه جا بآنحضرت تهمت زد و تا توانست كينه او را در دل شاميان آكنده نموده و در حدود سيصد هزار نفر براى جنگ تجهيز و آماده كرد.

 

از آنسو على عليه السلام هم كه از مكاتبات زياد با معاويه در مورد تسليم و بيعت او نتيجه نگرفته و نامه مالك اشتر نيز دلالت بر جنگ معاويه با آنحضرت ميكرد و همچنين از پيوستن عمرو عاص باردوى معاويه نيز آگاهى يافته بود بعبد الله بن عباس كه والى بصره بود مرقوم فرمود مردم آن شهر را تجهيز كرده و بكوفه بياورد و چند نفر ديگر من جمله مالك اشتر را نيز احضار نمود و خود نيز بمنبر رفت و كوفيان را از هدف و مقصود معاويه آگاه گردانيد و آنگاه به بسيج سپاه پرداخت.

 

پيش از شرح وقايع جنگ صفين ابتداء توضيح مختصرى از بيو گرافى معاويه‏و عمرو عاص لازم بنظر ميرسد تا در برابر على عليه السلام كه مظهر حق و فضيلت و عدالت بود اين دو حيله‏گر عرب نيز كه عليه آنحضرت متحد شده و حوادث جنگ صفين را بوجود آوردند بخوبى شناخته شوند .

 

پى‏نوشتها:

 

(1) ناسخ التواريخ كتاب صفين ص .144

 

(2) صلح امام حسن ص .122

 

(3) نهج البلاغهـكتاب .37

 

(4) ولى بعقيده نگارنده حب دنيا كه لازمه‏اش جاه طلبى است عمرو عاص و معاويه (هر دو را) فريب داد و آخرتشان را تباه نمود.

 

(5) عمرو عاص در سن پيرى فريفته دنيا شد و بسوى معاويه رفت در حاليكه از عمر او بيش از 6 سال باقى نمانده بود زيرا در سال 42 يا 43 هجرى كه والى مصر بود در همانجا در گذشت .آرى چنين است:

 

آدمى پير چو شد حرص جوان ميگردد 
خواب در وقت سحرگاه گران ميگردد.

 

(6) عمرو عاص را پسر عمى بود كه وقتى شنيد عمرو چنين تعهدى از معاويه گرفته است ضمن ملامت وى اشعارى سرود كه اين چند بيت از آن ميباشد:

 

الا يا عمرو ما احرزت مصرا 
و ما ملت الغداة الى الرشاد 
و بعت الدين بالدنيا خسارا 
فانت بذاك من شر العباد 
وفدت الى معاوية بن حرب‏ 
فكنت بها كوافد قوم عاد 
الم تعرف ابا حسن عليا 
و ما نالت يداه من الاعادى‏ 
عدلت به معاوية بن حرب‏ 
فيا بعد الصلاح من الفساد

(ناسخـكتاب صفين ص 136)


 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط سجاد| |

تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى ...

(نداى آسمانى)

على عليه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بكوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حكام ايالات نيز در اجراى فرمان آنحضرت تا حد امكان به بسيج پرداخته و گروههاى تجهيز شده را بخدمت وى اعزام داشتند.

تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نيروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و باردوگاه نخيله پيوستند،على عليه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمين و تهيه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاويه و مخصوصا از نيرنگهاى عمرو عاص دل پر كينه داشتند در اين كار مهم حضرتش را يارى نمودند و بالاخره در نيمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على عليه السلام پس از ايراد يك خطابه غراء تمام سپاهيان خود را بهيجان آورده و آنها را براى حركت بسوى شام آماده نمود ولى در اين هنگام خامه تقدير سرنوشت ديگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقيم گردانيد.

فراريان خوارج،مكه را مركز عمليات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان باسامى عبد الرحمن بن ملجم و برك بن عبد الله و عمرو بن بكر در يكى از شبها گرد هم آمده واز گذشته مسلمين صحبت ميكردند،در ضمن گفتگو باين نتيجه رسيدند كه باعث اين همه خونريزى و برادر كشى،معاويه و عمرو عاص و على عليه السلام ميباشند و اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند مسلمين بكلى آسوده شده و تكليف خود را معين مى‏كنند،اين سه نفر با هم پيمان بستند و آنرا بسوگند مؤكد كردند كه هر يك از آنها داوطلب كشتن يكى از اين سه نفر باشد عبد الرحمن بن ملجم متعهد قتل على عليه السلام شد،عمرو بن بكر عهده‏دار كشتن عمرو عاص گرديد،برك بن عبد الله نيز قتل معاويه را بگردن گرفت و هر يك شمشير خود را با سم مهلك زهر آلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه اين قرار داد بطور محرمانه و سرى در مكه كشيده شد و براى اينكه هر سه نفر در يكموقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بيدار ميمانند براى اين منظور انتخاب كردند و هر يك از آنها براى انجام ماموريت خود بسوى مقصد روانه گرديد،عمرو بن بكر براى كشتن عمرو عاص بمصر رفت و برك بن عبد الله جهت قتل معاويه رهسپار شام شد ابن ملجم نيز راه كوفه را پيش گرفت.

برك بن عبد الله در شام بمسجد رفت و در ليله نوزدهم در صف يكم نماز ايستاد و چون معاويه سر بر سجده نهاد برك شمشير خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشير او بجاى فرق معاويه بر ران وى اصابت نمود.

معاويه زخم شديد برداشت و فورا بخانه خود منتقل و بسترى گرديد و ضارب را نيز پيش او حاضر ساختند،معاويه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنين كارى كردى؟

برك گفت امير مرا معاف دارد تا مژده دهم:معاويه گفت مقصودت چيست؟برك گفت همين الان على را هم كشتند:معاويه او را تا تحقيق اين خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گرديد او را رها نمود و بروايت بعضى (مانند شيخ مفيد) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.

چون طبيب معالج زخم معاويه را معاينه كرد اظهار نمود كه اگر امير اولادى نخواهد ميتوان آنرا با دوا معالجه نمود و الا بايد محل زخم با آهن گداخته داغ گردد،معاويه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (يزيد و عبد الله) براى من‏كافى است (1) .

عمرو بن بكر نيز در همان شب در مصر بمسجد رفت و در صف يكم بنماز ايستاد اتفاقا در آنشب عمرو عاص را تب شديدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود بمسجد برود و به پيشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت بمسجد فرستاده بود!

پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر بسجده داشت عمرو بن بكر با يك ضربت شمشير او را از پا در آورد،همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نيمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته بچنگ مصريان افتاد،چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را بعذابهاى هولناك عمرو عاص تهديدش ميكردند عمرو بن بكر گفت مگر عمرو عاص كشته نشد؟شمشيرى كه من بر او زده‏ام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمى‏ماند مردم گفتند آنكس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!!

بيچاره عمرو آنوقت فهميد كه اشتباها قاضى بيگناه را بجاى عمرو عاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت بمرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع بگريه نمود و چون عمرو عاص علت گريه را پرسيد عمرو گفت من بجان خود بيمناك نيستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموريتم را انجام دهم!عمرو عاص جريان امر را از او پرسيد عمرو بن بكر مأموريت سرى خود و رفقايش را براى او شرح داد آنگاه بدستور عمرو عاص گردن او هم با شمشير قطع گرديد بدين ترتيب مأمورين قتل عمرو عاص و معاويه چنانكه بايد و شايد نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نيز كشته شدند.

اما سرنوشت عبد الرحمن بن ملجم:اين مرد نيز در اواخر ماه شعبان سال چهلم بكوفه رسيد و بدون اينكه از تصميم خود كسى را آگاه گرداند در منزل يكى از آشنايان خود مسكن گزيد و منتظر رسيدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد،روزى بديدن يكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زيباروئى بنام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان بدست على عليه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولين برخورد دل از كف داد و فريفته زيبائى او گرديد و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.

قطام گفت براى مهريه من چه خواهى كرد؟گفت هر چه تو بخواهى!

قطام گفت مهر من سه هزار درهم پول و يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابيطالب است: (چه مهر سنگينى!شاعر گويد)

فلم ار مهرا ساقه ذو سماحة 
كمهر قطام من غنى و معدم‏ 
ثلاثة آلاف و عبدو قنية 
و ضرب على بالحسام المسمم‏ 
و لا مهر اغلى من على و ان غلا 
و لا فتك الا دون فتك ابن ملجم.

يعنى تا كنون نديده‏ام صاحب كرمى را از توانگر و درويش كه (براى زنى) مانند مهر قطام مهر كند. (و آن عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و كنيزى و ضربت زدن بعلى عليه السلام با شمشير زهر آلود.

و هيچ مهرى هر قدر هم سنگين و گران باشد از كشتن على عليه السلام گرانتر نيست و هيچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نيست.بارى ابن ملجم كه خود براى كشتن آنحضرت از مكه بكوفه آمده و نميخواست كسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمايش كند لذا بقطام گفت آنچه از پول و غلام و كنيز خواستى برايت فراهم ميكنم اما كشتن على بن ابيطالب را من چگونه ميتوانم انجام دهم؟

قطام گفت البته در حال عادى كسى نميتواند باو دست يابد بايد او را غافل گير كنى و غفلة بقتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم كامياب شوى و چنانچه در انجام اينكار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنيا خواهد بود!!ابن ملجم كه ديد قطام نيز از خوارج بوده و همعقيده اوست گفت بخدا سوگند من بكوفه نيامده‏ام مگر براى همين كار!قطام گفت من نيز در انجام اين كار ترا يارى‏ميكنم و تنى چند بكمك تو ميگمارم بدينجهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از يك قبيله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جريان امر گذاشت و از وى خواست كه در اينمورد بابن ملجم كمك نمايد وردان نيز (بجهت بغضى كه با على عليه السلام داشت) تقاضاى او را پذيرفت.

خود ابن ملجم نيز مردى از قبيله اشجع را بنام شبيب كه با خوارج همعقيده بود همدست خود نمود و آنگاه اشعث بن قيس يعنى همان منافقى را كه در صفين على عليه السلام را در آستانه پيروزى مجبور بمتاركه جنگ نمود از انديشه خود آگاه ساختند اشعث نيز بآنها قول داد كه در موعد مقرره او نيز خود را در مسجد بآنها خواهد رسانيد،بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد و ابن ملجم و يارانش بمسجد آمده و منتظر ورود على عليه السلام شدند.

مقارن ورود ابن ملجم بكوفه على عليه السلام نيز جسته و گريخته از شهادت خود خبر ميداد حتى در يكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست بمحاسن شريفش كشيد و فرمود شقى‏ترين مردم اين مويها را با خون سر من رنگين خواهد نمود و بهمين جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل يكى از فرزندان خويش مهمان ميشد و در شب شهادت نيز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود.

موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس بعبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشويش بود،گاهى بآسمان نگاه ميكرد و حركات ستارگان را در نظر ميگرفت و هر چه طلوع فجر نزديكتر ميشد تشويش و ناراحتى آنحضرت بيشتر ميگشت بطوريكه ام كلثوم پرسيد:پدر جان چرا امشب اين قدر ناراحتى؟فرمود دخترم من تمام عمرم را در معركه‏ها و صحنه‏هاى كارزار گذرانيده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزه‏ها كرده‏ام،چه بسيار يك تنه بر صفوف دشمن حمله‏ها برده و ابطال رزمجوى عرب را بخاك و خون افكنده‏ام ترسى از چنين اتفاقات ندارم ولى امشب احساس ميكنم كه لقاى حق فرا رسيده است.

بالاخره آنشب تاريك و هولناك بپايان رسيد و على عليه السلام عزم خروج از خانه را نمود در اين موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشيانه خودميخفتند پيش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گويا ميخواستند از رفتن وى جلوگيرى كنند!

على عليه السلام فرمود اين مرغ‏ها آواز ميدهند و پشت سر اين آوازها نوحه و ناله‏ها بلند خواهد شد!ام كلثوم از گفتار آنحضرت پريشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى.على عليه السلام فرمود اگر بلاى زمينى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه بايد جارى شود.

على عليه السلام رو بسوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بيدار نمود و سپس بمحراب رفت و بنماز نافله صبح ايستاد و چون بسجده رفت عبد الرحمن بن ملجم با شمشير زهر آلود در حاليكه فرياد ميزد لله الحكم لا لك يا على ضربتى بسر مبارك آنحضرت فرود آورد (2) و شمشير او بر محلى كه سابقا شمشير عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مباركش را تا پيشانى شكافت و ابن ملجم و همراهانش فورا بگريختند.

خون از سر مبارك على عليه السلام جارى شد و محاسن شريفش را رنگين نمود و در آنحال فرمود :

بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة.

(سوگند بپروردگار كعبه كه رستگار شدم) و سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود:

منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (3) .

(شما را از خاك آفريديم و بخاك بر ميگردانيم و بار ديگر از خاك مبعوث‏تان ميكنيم) و شنيده شد كه در آنوقت جبرئيل ميان زمين و آسمان ندا داد و گفت:

تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقياء. (بخدا سوگند ستونهاى هدايت در هم شكست و نشانه‏هاى تقوى محو شد و دستاويز محكمى كه ميان خالق و مخلوق بود گسيخته گرديد پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله كشته شد،على مرتضى بشهادت رسيد و بدبخت‏ترين اشقياء او را شهيد نمود .)

همهمه و هياهو در مسجد بر پا شد حسنين عليهما السلام از خانه بمسجد دويدند عده‏اى هم بدنبال ابن ملجم رفته و دستگيرش كردند،حسنين باتفاق بنى‏هاشم على عليه السلام را در گليم گذاشته و بخانه بردند فورا دنبال طبيب فرستادند،طبيب بالاى سر آنحضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده كرد بمعاينه و آزمايش پرداخت ولى با كمال تأسف اظهار نمود كه اين زخم قابل علاج نيست زيرا شمشير زهر آلود بوده و بمغز صدمه رسانيده و اميد بهبودى نميرود .

على عليه السلام از شنيدن سخن طبيب بر خلاف ساير مردم كه از مرگ ميهراسند با كمال بردبارى بحسنين عليهما السلام وصيت فرمود زيرا على عليه السلام را هيچگاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنانكه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاقتر از طفل براى پستان مادر بود!

على عليه السلام در سراسر عمر خود با مرگ دست بگريبان بود،او شب هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله در فراش آنحضرت كه قرار بود شجعان قبائل عرب آنرا زير شمشيرها بگيرند آرميده بود،على عليه السلام در غزوات اسلامى همواره دم شمشير بود و حريفان و مبارزان وى قهرمانان شجاع و مردان جنگ بودند،او ميفرمود براى من فرق نميكند كه مرگ بسراغ من آيد و يا من بسوى مرگ روم بنابر اين براى او هيچگونه جاى ترس نبود،على عليه السلام وصيت خود را بحسنين عليهما السلام چنين بيان فرمود:

اوصيكما بتقوى الله و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما،و لا تأسفا على شى‏ء منها زوى عنكما... (4)

شما را بتقوى و ترس از خدا سفارش ميكنم و اينكه دنيا را نطلبيد اگر چه‏دنيا شما را بخواهد و بآنچه از (زخارف دنيا) از دست شما رفته باشد تأسف مخوريد و سخن راست و حق گوئيد و براى پاداش (آخرت) كار كنيد،ستمگر را دشمن باشيد و ستمديده را يارى نمائيد.

شما و همه فرزندان و اهل بيتم و هر كه را كه نامه من باو برسد بتقوى و ترس از خدا و تنظيم امور زندگى و سازش ميان خودتان سفارش ميكنم زيرا از جد شما پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود سازش دادن ميان دو تن (از نظر پاداش) بهتر از تمام نماز و روزه (مستحبى) است،از خدا درباره يتيمان بترسيد و براى دهان آنها نوبت قرار مدهيد (كه گاهى سير و گاهى گرسنه باشند) و در اثر بى توجهى شما در نزد شما ضايع نگردند،درباره همسايگاه از خدا بترسيد كه آنها مورد وصيت پيغمبرتان هستند و آنحضرت درباره آنان همواره سفارش ميكرد تا اينكه ما گمان كرديم براى آنها (از همسايه) ميراث قرار خواهد داد.و بترسيد از خدا درباره قرآن كه ديگران با عمل كردن بآن بر شما پيشى نگيرند،درباره نماز از خدا بترسيد كه ستون دين شما است و درباره خانه پروردگار (كعبه) از خدا بترسيد و تا زنده هستيد آنرا خالى نگذاريد كه اگر آن خالى بماند (از كيفر الهى) مهلت داده نميشويد و بترسيد از خدا درباره جهاد با مال و جا ن و زبانتان در راه خدا،و ملازم همبستگى و بخشش بيكديگر باشيد و از پشت كردن بهم و جدائى از يكديگر دورى گزينيد،امر بمعروف و نهى از منكر را ترك نكنيد (و الا) اشرارتان بر شما حكمرانى كنند و آنگاه شما (خدا را براى دفع آنها ميخوانيد) و او دعايتان را پاسخ نگويد.

اى فرزندان عبد المطلب مبادا به بهانه اينكه بگوئيد امير المؤمنين كشته شده ا ست در خونهاى مردم فرو رويد و بايد بدانيد كه بعوض من كشته نشود مگر كشنده من،بنگريد زمانيكه من از ضربت او مردم شما هم بعوض آن،ضربتى بوى بزنيد و او را مثله نكنيد كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود از مثله كردن اجتناب كنيد اگر چه نسبت بسگ آزار كننده باشد.

على عليه السلام پس از ضربت خوردن در سحرگاه شب 19 رمضان تا اواخر شب 21 در خانه بسترى بود و در اينمدت علاوه بر خانواده آنحضرت بعضى از اصحابش‏نيز جهت عيادت بحضور وى مشرف ميشدند و در آخرين ساعات زندگى او از كلمات گهر بارش بهره‏مند ميگشتند از جمله پندهاى حكيمانه او اين بود كه فرمود:انا بالامس صاحبكم و اليوم عبرة لكم و غدا مفارقكم.

(من ديروز مصاحب شما بودم و امروز وضع و حال من مورد عبرت شما است و فردا از شما مفارقت ميكنم) .

مقدارى شير براى على عليه السلام حاضر نمودند كمى ميل كرد و فرمود بزندانى خود نيز از اين شير بدهيد و او را اذيت و شكنجه نكنيد اگر من زنده ماندم خود،دانم و او و اگر در گذشتم فقط يك ضربت باو بزنيد زيرا او يك ضربت بيشتر بمن نزده است و رو بفرزندش حسن عليه السلام نمود و فرمود:

يا بنى انت ولى الامر من بعدى و ولى الدم فان عفوت فلك و ان قتلت فضربة مكان ضربة.

(پسر جانم پس از من تو ولى امرى و صاحب خون من هستى اگر او را ببخشى خود دانى و اگر بقتل رسانى در برابر يك ضربتى كه بمن زده است يكضربت باو بزن) چون على عليه السلام در اثر سمى كه بوسيله شمشير از راه خون وارد بدن نازنينش شده بود بيحال و قادر بحركت نبود لذا در اينمدت نمازش را نشسته ميخواند و دائم در ذكر خدا بود،شب 21 رمضان كه رحلتش نزديك شد دستور فرمود براى آخرين ديدار اعضاى خانواده او را حاضر نمايند تا در حضور همگى وصيتى ديگر كند.

اولاد على عليه السلام در اطراف وى گرد گشتند و در حاليكه چشمان آنها از گريه سرخ شده بود بوصاياى آنجناب گوش ميدادند،اما وصيت او تنها براى اولاد وى نبود بلكه براى تمام افراد بشر تا انقراض عالم است زيرا حاوى يك سلسله دستورات اخلاقى و فلسفه عملى است و اينك خلاصه آن:

ابتداى سخنم شهادت بيگانگى ذات لا يزال خداوند است و بعد برسالت محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله كه پسر عم من و بنده و برگزيده خداست،بعثت او از جانب پروردگار است و دستوراتش احكام الهى است،مردم را كه در بيابان جهل و نادانى سرگردان بودند بصراط مستقيم و طريق نجات هدايت فرموده‏و بروز رستاخيز از كيفر اعمال ناشايست بيم داده است.

اى فرزندان من،شما را به تقوى و پرهيز كارى دعوت ميكنم و بصبر و شكيبائى در برابر حوادث و ناملايمات توصيه مينمايم پاى بند دنيا نباشيد و بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخوريد،شما را باتحاد و اتفاق سفارش ميكنم و از نفاق و پراكندگى بر حذر ميدارم،حق و حقيقت را هميشه نصب العين قرار دهيد و در همه حال چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانى از قانون ثابت عدالت پيروى كنيد.

اى فرزندان من،هرگز خدا را فراموش مكنيد و رضاى او را پيوسته در نظر بگيريد با اعمال عدل و داد نسبت بستمديدگان و ايثار و انفاق به يتيمان و درماندگان،او را خشنود سازيد،در اين باره از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود هر كه يتيمان را مانند اطفال خود پرستارى كند بهشت خدا مشتاق لقاى او ميشود و هر كس مال يتيم را بخورد آتش دوزخ در انتظار او ميباشد.

در حق اقوام و خويشاوندان صله رحم و نيكى نمائيد و از درويشان و مستمندان دستگيرى كرده و بيماران را عيادت كنيد،چون دنيا محل حوادث است بنابر اين خود را گرفتار آمال و آرزو مكنيد و هميشه در فكر مرگ و جهان آخرت باشيد،با همسايه‏هاى خود برفق و ملاطفت رفتار كنيد كه از جمله توصيه‏هاى پيغمبر صلى الله عليه و آله نگهدارى حق همسايه است.احكام الهى و دستورات شرع را محترم شماريد و آنها را با كمال ميل و رغبت انجام دهيد،نماز و زكوة و امر بمعروف و نهى از منكر را بجا آوريد و رضايت خدا را در برابر اطاعت فرامين او حاصل كنيد.

اى فرزندان من،از مصاحبت فرو مايگان و ناكسان دورى كنيد و با مردم صالح و متقى همنشين باشيد،اگر در زندگى امرى پيش آيد كه پاى دنيا و آخرت شما در ميان باشد از دنيا بگذريد و آخرت را بپذيريد،در سختيها و متاعب روزگار متكى بخدا باشيد و در انجام هر كارى از او استعانت جوئيد،با مردم برأفت و مهربانى و خوشروئى و حسن نيت رفتار كنيد و فضائل نفسانى مخصوصا تقوى و خدمت بنوع را شعار خود سازيد،كودكان خود را نوازش كنيد و بزرگان و سالخوردگان را محترم شماريد.اولاد على عليه السلام خاموش نشسته و در حاليكه غم و اندوه گلوى آنها را فشار ميداد بسخنان دلپذير و جان پرور آنحضرت گوش ميدادند،تا اين قسمت از وصيت على عليه السلام درس اخلاق و تربيت بود كه عمل بدان هر فردى را بحد نهائى كمال ميرساند آنحضرت اين قسمت از وصيت خود را با جمله لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم بپايان رسانيد و آنگاه از هوش رفت و پس از لحظه‏اى چشمان خدابين خود را نيمه باز كرد و فرمود:اى حسن سخنى چند هم با تو دارم،امشب آخرين شب عمر من است چون در گذشتم مرا با دست خود غسل بده و كفن بپوشان و خودت مباشر اعمال كفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاريكى شب دور از شهر كوفه جنازه مرا در محلى گمنام بخاك سپار تا كسى از آن آگاه نشود.

عموم بنى‏هاشم مخصوصا خاندان علوى در عين خاموشى گريه ميكردند و قطرات اشگ از چشمان آنها بر گونه‏هايشان فرو ميغلطيد،حسن عليه السلام كه از همه نزديكتر نشسته بود از كثرت تأثر و اندوه،امام عليه السلام را متوجه حزن و اندوه خود نمود على عليه السلام فرمود اى پسرم صابر و شكيبا باش و تو و برادرانت را در اين موقع حساس بصبر و بردبارى توصيه ميكنم.

سپس فرمود از محمد هم مواظب باشيد او هم برادر شما و هم پسر پدر شما است و من او را دوست دارم.

على عليه السلام مجددا از هوش رفت و پس از لحظه‏اى تكانى خورد و بحسين عليه السلام فرمود پسرم زندگى تو هم ماجرائى خواهد داشت فقط صابر و شكيبا باش كه ان الله يحب الصابرين .

در اين هنگام على عليه السلام در سكرات موت بود و پس از لحظاتى چشمان مباركش بآهستگى فرو خفت و در آخرين نفس فرمود:

اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.

پس از اداى شهادتين آن لبهاى نيمه باز و نازنين بهم بسته شد و طاير روحش باوج ملكوت اعلا پرواز نمود و بدين ترتيب دوران زندگى مردى كه در تمام مدت‏عمر جز حق و حقيقت هدفى نداشت بپايان رسيد (1) .

هنگام شهادت سن شريف على عليه السلام 63 سال و مدت امامتش نزديك سى سال و دوران خلافت ظاهريش نيز در حدود پنج سال بود.امام حسن عليه السلام باتفاق حسين عليه السلام و چند تن ديگر بتجهيز او پرداخته و پس از انجام تشريفات مذهبى جسد آنحضرت را در پشت كوفه در غرى كه امروز به نجف معروف است دفن كردند و همچنانكه خود حضرت امير عليه السلام سفارش كرده بود براى اينكه دشمنان وى از بنى اميه و خوارج جسد آنجناب را از قبر خارج نسازند و بدان اهانت و جسارت ننمايند محل قبر را با زمين يكسان نمودند كه معلوم نباشد و قبر على عليه السلام تا زمان حضرت صادق عليه السلام از انظار پوشيده و مخفى بود و موقعيكه منصور دوانقى دومين خليفه عباسى آنحضرت را از مدينه بعراق خواست هنگام رسيدن بكوفه بزيارت مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام رفته و محل آنرا مشخص نمود.

در مورد پيدايش قبر على عليه السلام شيخ مفيد هم روايتى نقل ميكند كه عبد الله بن حازم گفت روزى با هارون الرشيد براى شكار از كوفه بيرون رفتيم و در پشت كوفه بغريين رسيديم،در آنجا آهوانى را ديديم و براى شكار آنها سگهاى شكارى و بازها را بسوى آنها رها نموديم،آنها ساعتى دنبال آهوان دويدند اما نتوانستند كارى بكنند و آهوان به تپه‏اى كه در آنجا بود پناه برده و بالاى آن ايستادند و ما ديديم كه بازها بكنار تپه فرود آمدند و سگها نيز برگشتند،هارون از اين حادثه تعجب كرد و چون آهوان از تپه فرود آمدند دوباره بازها بسوى آنها پرواز كرده و سگها هم بطرف آنها دويدند آهوان مجددا بفراز تپه رفته و بازها و سگها نيز باز گشتند و اين واقعه سه بار تكرار شد!هارون گفت زود برويد و هر كه را در اين حوالى پيدا كرديد نزد من آوريد،و ما رفتيم و پيرمردى از قبيله بنى اسد را پيدا كرديم و او را نزد هارون آورديم،هارون گفت اى شيخ مرا خبر ده كه اين تپه چيست؟آنمرد گفت اگر امانم دهى ترا از آن آگاه سازم!هارون گفت من با خدا عهد ميكنم كه ترا از مكانت بيرون‏نكنم و بتو آزار نرسانم.شيخ گفت پدرم از پدرانش بمن خبر داده است كه قبر على بن ابيطالب در اين تپه است و خداى تعالى آنرا حرم امن قرار داده است چيزى آنجا پناهنده نشود جز اينكه ايمن گردد!

هارون كه اينرا شنيد پياده شد و آبى خواست و وضوء گرفت و نزد آن تپه نماز خواند و خود را بخاك آن ماليد و گريست و سپس (بكوفه) برگشتيم (6) .

در مورد مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام حكايتى آمده است كه نقل آن در اينجا خالى از لطف نيست:

سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود چون به كربلاى معلى ميآمد بزيارت امير المؤمنين مشرف ميشد،در نجف نزديكى بارگاه شريف علوى از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجليل تا قبه منوره پياده رود.

قاضى عسكر كه مفتى جماعت هم بوده در اين سفر همراه سلطان بود،چون از اراده سلطان با خبر گشت با حالت غضب بحضور سلطان آمد و گفت تو سلطان زنده هستى و على بن ابيطالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نموده‏اى؟ (قاضى ناصبى بود و نسبت بحضرت شاه ولايت عناد و عداوت داشت) در اينخصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اينكه گفت اگر سلطان در گفته من كه پياده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شأن و جلال سلطان است ترديدى دارد بقرآن شريف تفأل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد،سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دست گرفته و تفالا آنرا باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود:فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى.سلطان رو به قاضى نمود و گفت سخن تو برهنگى پاى ما را مزيد بر پياده رفتن نمود پس كفشهاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا بروضه منوره راه را طى نمود بطوريكه پايش در اثر ريگها زخم شده بود.پس از فراغت از زيارت،آن قاضى عنود پيش سلطان آمد و گفت در اين شهر قبر يكى از مروجين رافضى‏ها است خوبست كه قبر او رانبش نموده و بسوختن استخوانهاى پوسيده او حكم فرمائى!!

سلطان گفت نام آن عالم چيست؟قاضى پاسخ داد نامش محمد بن حسن طوسى است.

سلطان گفت اين مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب باو ميرساند قاضى در نبش قبر مرحوم شيخ طوسى مكالمه زيادى با سلطان نمود بالاخره سلطان دستور داد هيزم زيادى در خارج نجف جمع كردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضى را در ميان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آنملعون را در آتش دنيوى قبل از آتش اخروى معذب گردانيد (7) .

همچنين صاحب منتخب التواريخ از كتاب انوار العلويه نقل ميكند كه وقتى نادر شاه گنبد حرم حضرت امير عليه السلام را تذهيب نمود از وى پرسيدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم؟نادر فورا گفت:يد الله فوق ايديهم.فرداى آنروز وزير نادر ميرزا مهديخان گفت نادر سواد ندارد و اين كلام بدلش الهام شده است اگر قبول نداريد برويد مجددا سؤال كنيد لذا آمدند و پرسيدند كه در فوق قبه مقدسه چه فرموديد نقش كنيم؟گفت همان سخن كه ديروز گفتم (8) !

بارى حسنين عليهما السلام و همراهان پس از دفن جنازه على عليه السلام بكوفه برگشتند و ابن ملجم نيز همانروز (21 رمضان) بضرب شمشير امام حسن عليه السلام مقتول و راه جهنم را در پيش گرفت.قصائد زيادى بوسيله شعراء و مردم ديگر در رثاء آنحضرت انشاد گرديده است كه ما ذيلا به يكى از آنها كه ام هيثم دختر اسود نخعى سروده است اشاره مينمائيم.

1ـالا يا عين و يحك فاسعدينا 
الا تبكى امير المؤمنينا 
2ـرزئنا خير من ركب المطايا 
و خيسها و من ركب السفينا 
3ـو من لبس النعال و من حذاها 
و من قرء المثانى و المئينا 
4ـو كنا قبل مقتله بخير 
نرى مولى رسول الله فينا 
5ـيقيم الدين لا يرتاب فيه‏ 
و يقضى بالفرائض مستبينا 
6ـو ليس بكاتم علما لديه‏ 
و لم يخلق من المتجبرينا 
7ـو يدعو للجماعة من عصاه‏ 
و ينهك قطع ايدى السارقينا 
8ـلعمر ابى لقد اصحاب مصر 
على طول الصحابة اوجعونا 
9ـو غرونا بانهم عكوف‏ 
و ليس كذلك فعل العاكفينا 
10ـافى شهر الصيام فجعتمونا 
بخير الناس طرا اجمعينا 
11ـو من بعد النبى فخير نفس‏ 
ابو حسن و خير الصالحينا 
12ـاشاب ذوابتى و اطال حزنى‏ 
امامة حين فارقت القرينا 
13ـتطوف بها لحاجتها اليه‏ 
فلما استيأست رفعت رنينا 
14ـو عبرة ام كلثوم اليها 
تجاوبها و قد رأت اليقينا 
15ـفلا تشمت معاوية بن صخر 
فان بقية الخلفاء فينا (9) .

ترجمه:

1ـاى چشم واى بر تو ما را يارى كن و براى امير المؤمنين اشگ بريز.

2ـما مصيبت زده در فقدان كسى هستيم كه او بهترين سواركاران و كشتى نشستگان بود. (از همه بهتر بود) .

3ـو بهترين كسى كه نعلين پوشيده و بدانها گام برداشته و سوره‏هاى مثانى و مئين قرآن را خوانده بود.

4ـو ما پيش از شهادت او زندگى خوشى داشتيم چون يار و پسر عموى رسول خدا را در ميان خودمان ميديديم.

5ـ (على عليه السلام) كسى بود كه دين خدا را بدون شك و ترديد برپا ميداشت و بفرايض آن آشكارا حكم ميفرمود.ـو هيچ علمى را (از اهل آن) مكتوم و نهان نميداشت و از جباران و متكبران هم نبود.

7ـو هر كه او را نافرمانى ميكرد وى را (براى هدايت) باتفاق و جماعت دعوت مينمود و در بريدن دست سارقين جديت ميكرد.

8ـبجان پدرم سوگند كه مردم شهر (كوفه) خاطر ما را پس از آنكه مدتى با او أنس و مصاحبت داشتيم دردناك نمودند.

9ـو آنها بنام اينكه دور ما را گرفته و ملازم ما هستند ما را فريب دادند در صورتيكه روش ملازمان اين چنين نباشد.

10ـآيا در شهر رمضان ما را با (شهادت) بهترين مردم اندوهناك و رنجيده خاطر نموديد؟

11ـ (با شهادت) كسى كه پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله بهترين مردم بود يعنى حضرت ابو الحسن كه بهترين شايستگان و صلحاء بود.

12ـموقعيكه امامه (دختر على عليه السلام) پدرش را از دست داد (غم و اندوه او) گيسوى مرا سفيد كرد و اندوهم را طولانى نمود.

13ـ (زيرا) او بجستجوى پدرش ميگردد و چون (از يافتن او) نا اميد ميشود صدايش را بگريه بلند ميكند.

14ـو (در آنحال) اشگ چشم ام كلثوم كه مرگ پدر را ديده است گريه امام را پاسخ ميدهد.

15ـاى معاوية بن ابيسفيان ما را (در شهادت على عليه السلام) شماتت مكن زيرا بقيه خلفاء (دوازده گانه) در خانواده ما است.

مقام امامت و خلافت مسلمين پس از على عليه السلام همچنانكه آنحضرت وصيت كرده بود بامام حسن عليه السلام رسيد.عبد الله بن عباس بمسجد رفت و پس ذكر وقايع اخير بمردم چنين گفت :البته ميدانيد كه على عليه السلام فرزند خود حسن عليه السلام را براى شما خليفه قرار داده است ولى او هيچگونه اصرارى در طاعت و بيعت شما ندارد اگر نظر طاعت و بيعت داريد من او را خبر دهم و بمنظوربيعت گرفتن از شما بمسجد بياورم و اگر هم خلاف آنرا خواهانيد خود دانيد.

مردم عموما پاسخ مثبت دادند و ابن عباس آنحضرت را بمسجد برد تا مردم باو بيعت كنند،امام حسن عليه السلام بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود:

لقد قبض فى هذه الليلة رجل لم يسبقه الاولون بعمل و لا يدركه الاخرون بعمل... (10)

در اين شب كسى از دنيا رحلت فرمود كه پيشينيان در عمل از او سبقت نگرفتند و آيندگان نيز در كردار بدو نخواهند رسيد،او چنان كسى بود كه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پيكار ميكرد و جان خود را سپر بلاى او مينمود،پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم را بدست با كفايت او ميداد و براى جنگيدن با دشمنان دين،وى را در حاليكه جبرئيل و ميكائيل از راست و چپ همدوش او بودند بميدان كارزار ميفرستاد و از ميدانهاى رزم بر نميگشت مگر با فتح و پيروزى كه خداوند نصيب او ميفرمود.او در شبى شهادت يافت كه عيسى بن مريم در آنشب بآسمان رفت و يوشع بن نون (وصى حضرت موسى) نيز در آنشب از دنيا رخت بر بست،هنگام مرگ از مال و منال دنيا هفتصد درهم داشت كه ميخواست با آن براى خانواده‏اش خدمتكارى تهيه كند،چون اين سخنان را فرمود گريه گلويش را گرفت و ناچار گريست و مردم نيز با آنحضرت گريه كردند،امام حسن عليه السلام با اين خطبه كوتاه كه در ياد بود پدرش ايراد فرمود علو رتبت و بزرگى منزلت على عليه السلام را در افكار و انديشه‏هاى مستمعين جايگزين نمود و اين توصيف و تمجيدى كه درباره على عليه السلام نمود تعريف پدرى بوسيله پسرش نبود بلكه توصيف امامى بوسيله امام ديگر بود كه بهتر از همه كس او را ميشناخت.

امام حسن عليه السلام از مردم بيعت گرفت و سپس نامه‏اى بمعاويه نوشته و او را ضمن پند و نصيحت به بيعت خود دعوت نمود اما مسلم بود كه معاويه اين دعوت‏را نخواهد پذيرفت و دست از ظلم و ستم نخواهد كشيد زيرا او هنگاميكه على عليه السلام در قيد حيات بود و خودش نيز چندان موقعيت قوى و محكمى نداشت با على عليه السلام بيعت نكرد،اكنون كه پايه‏هاى تخت حكومتش را محكم كرده و موقعيت خود را نيز تثبيت نموده است چگونه ممكن است از حسن عليه السلام اطاعت كند؟بالاخره نامه امام حسن عليه السلام بمعاويه رسيد و چنانكه گفته شد او هم پاسخ داد كه من از تو شايسته‏ترم و لازم است كه تو با من بيعت كنى!!

از طرفى جمع كثيرى از سپاه تجهيز شده در پادگان نخيله كه على عليه السلام قبل از شهادت خود براى حمله مجدد بشام آماده كرده بود متفرق و پراكنده گشته و جز عده قليلى باقى نمانده بود،امام حسن عليه السلام با اينكه بنا بسابقه بيوفائى و لا قيدى مردم كوفه كه در زمان پدرش از آنها ديده بود ميدانست كه در چنين شرايطى جنگ با معاويه نتيجه‏اى نخواهد داشت مع الوصف با باقيمانده سپاه كه بنا بنقل ابن ابى الحديد در حدود شانزده هزار نفر بود راه شام را در پيش گرفت و دوازده هزار نفر از آنها را بفرماندهى عبيد الله بن عباس بعنوان نيروى پوششى و تأمينى بسوى معاويه فرستاد و خود در مدائن توقف نمود تا از اطراف و نواحى بگرد آورى سپاه براى اعزام بجبهه اقدام نمايد ولى معاويه با دادن يك مليون درهم عبيد الله ابن عباس را فريفت و او را بسوى خود خواند.

عبيد الله نيز در اثر حب دنيا و بطمع سكه‏هاى طلاى معاويه شبانه با گروهى از همراهانش مخفيانه فرار كرده و باردوى معاويه پيوست و در مدائن نيز حوادث ديگرى روى داد كه موجب تفرقه و اختلاف در ميان سپاهيان امام گرديد و كليه شرايط لازمه را كه يك واحد عملياتى در جبهه دشمن بايد داشته باشد از ميان برد و در نتيجه امام حسن عليه السلام با توجه باوضاع و احوال و با در نظر گرفتن مصلحت اسلام و مسلمين از روى ناچارى و اجبار بمتاركه جنگ كه در آنموقع حساس تنها راه حل منطقى و عقلانى بود پرداخته و با قيد شرايطى با معاويه صلح نمود (11) .

پى‏نوشتها:

(1) طبيب بايستى بمعاويه ميگفت تو كه چند لحظه تحمل يك قطعه آهن سرخ شده را ندارى پس در نتيجه طغيان و ريختن اينهمه خون مردم چگونه براى هميشه تحمل آتش سوزان دوزخ را خواهى نمود؟اين نيست جز اينكه تو بروز جزا ايمان نياورده‏اى!

مؤلف.

(2) بنا بروايت شيخ مفيد ابن ملجم و همراهانش در داخل مسجد نزديك در ورودى كمين كرده و بمحض ورود على عليه السلام شمشيرهاى خود را غفلة بر آنحضرت فرود آوردند شمشير شبيب بطاق مسجد گرفت ولى شمشير عبد الرحمن بفرق مبارك وى اصابت نمود.

(3) سوره مباركه طه آيه .55

(4) نهج البلاغه

(5) مقاتل الطالبيينـارشاد مفيدـاعلام الورىـكشف الغمهـبحار الانوار جلد 42ـاثبات الوصيه مسعودى.

(6) ارشاد مفيد جلد 1 باب 1 فصل 6 حديث .4

(7) كتاب رنگارنگ جلد .1

(8) منتخب التواريخ ص .142

(9) مجالس السنيه ص 185ـمقاتل الطالبيين ص .35

(10) ارشاد مفيد جلد 2 باب اولـمقاتل الطالبيين.

(11) براى توضيح و آگاهى بيشتر بكتاب حسن كيست؟تأليف نگارنده مراجعه شود.در اين كتاب علل و جهات صلح امام حسن با معاويه تجزيه و تحليل گرديده و بطور مبسوط و مستدل در پيرامون فلسفه آن بحث شده است.

 
 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:35 توسط سجاد| |

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 

 

                                                                  ###

 

بازاین چه نوحه و چه عزا وچه ماتم است

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:22 توسط سجاد| |

عشق گفتی کربلا امدبه یاد

                                                   

                                                    ×××

 

هیبت خون خدا امد به یاد

 

 

السلام علیکیا ابا عبدالله الحسین

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:11 توسط سجاد| |


Power By: LoxBlog.Com